Part 76

1K 133 35
                                    

زین : (نمیدونم چرا این همه استرس دارم...

با ترس مدام پام رو تکون میدم...

تو حیاط منتظر لیامم که ماشینش رو پارک کنه...

نگاهی به رینگ ساده ی توی دستم میندازم و با شوق لبخندی میزنم...

یه هفته از اون روز ها میگذره...

یه هفته ای که پر از شادی و خنده بود...

بعد از اون شبی که خواب بد دیدم بابا باهام صحبت کرد و گفت از اون جایی که این لیام زیادی هوله بهتره بین خودمون نامزد کنیم تا حداقل خیالمون راحت بشه...

من هم حرفی نزدم و موافقت کردم...

هر چند این لیامِ آبرو بر هر شب بعد از شام دستم رو میگرفت و میگفت حالا دیگه وقته خوابه و همه هم با خنده نگاهمون میکردن...

تو این مدت خیلی اذیتم کرد...

هر چقدر توی اون پنج سال نامزدی من حرصش دادم تو این مدت لیام حرصم داد...

هر روز هم ازصبح زود تا دیر وقت من رو از این پاساژ به اون پاساژ میبرد تا کلی برام لباس و چیز میز های دیگه بخره...

اوایل ذوق و شوق چندانی برای خرید نداشتم و همین لیام رو عصبی میکرد...

ولی کم کم من هم به ذوق اومدم و باهاش همراه شدم...

بعضی وقتا سالی هم باهامون میومد...

هر چند دیگه مثل قبلنا سخت گیر نبودم و زود میپسندیدم...

ولی باز کلی از خرید کردن لذت بردم...

همه خریدامون انجام شده بود به جز خرید حلقه که اون رو هم امروز خریدیم...

هر چند تقصیر لیام بود...

هر جا میرفتیم میگفت خوشم نیومد...

اما امروز بالاخره کوتاه اومد و یه رینگ ساده ولی در عین حال خوشگل چشمش رو گرفت...

تازه بی توجه به اعتراض های من یه دستبند هم برام خرید...

ولی من حلقمو بیشتر از همه دوست دارم...

تو این هفته با نیک هم یه بار تلفنی حرف زدم و قرار شده فردا با پیتر و خونوادش بیان مراسم...

از حضورش خیلی خیلی خوشحالم...

آراز هم که دیگه از ذوق و شوق یه جا بند نمیشه...

آراز میخواست وسایلای خونه رو بخره که وقتی لیام فهمید راضی نیستم خودش با آراز حرف زد...

فقط امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشه...

هر چند خودم یه خورده عذاب وجدان دارم...

ولی لیام میگه حق نداری به خاطر این چیز های بیهوده خودت رو ناراحت کنی...

واقعا نمیدونم چرا نمیتونم هیچ پولی رو از خونواده ی پدریم قبول کنم...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now