راوی : (همون جور که لبخند رو لبشه بعد از مدت ها با آرامش کامل به سمت ماشین میره...)
ن : هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی؟...
(به کاغذی که تو دستشه نگاه میکنه...)
ن : هوی...
با توئم...
(کاغذ رو به سمت نایل میگیره...
نایل بدون اینکه کاغذ رو بگیره میگه...)
ن : این چیه؟...
(در ماشین رو باز میکنه...
قبل از نشستن میگه...)
ل : سوار ماشین شو و برو به این آدرس...
ن : نه بابا؟...
خوشم میاد که بنده رو با راننده ی شخصیت اشتباه گرفتی...
(اخماش تو هم میره...)
ل : نایل من الان حوصله ی خودم رو هم ندارم...
اگه نمیای من خودم میرم...
تو هم بمون بعدا با زک و سابین بیا...
(نایل تنه ی محکمی بهش میزنه و از کنارش رد میشه تا سوار ماشین بشه...
لبخندی رو لبش میشینه و زیرلب زمزمه میکنه...)
ل : میدونستم رفيق نیمه راه نمیشی...
(همزمان با نایل سوار ماشین میشه...
نایل كاغذ رو از دستش میکشه و میگه...)
ن : بده اون کاغذ رو ببینم کدوم گوری میخوای بری...
اینجا کجاست؟...
ل : جایی که زین توش ساکنه...
ن : پس بگو...
من میگم چرا آقا شنگول میزنه...
(فقط لبخند میزنه و هیچی نمیگه...
ولی دلش میخواد داد بزنه...
فریاد بزنه...
به همه از خوشحالیش بگه...
یاد حرف های پیتر میوفته و این خوشحالیش رو هزار برابر میکنه...)
پ : اون دوستت داره...
ل : ولی...
پ : حرف هاش رو جدی نگیر...
یه چیزایی از حماقتت شنیدم...
ولی با همه ی اینا اون تمام روز هایی که اسیر دست دشمن بود بیشتر از خودش نگران تو بود...
ل : شرمندشم...
تا آخر عمر...
پ : شرمندگیت چیزی رو درست نمیکنه...
باید بهش ثابت کنی که دوستش داری...
ل : آخه چه طوری؟...
![](https://img.wattpad.com/cover/226415280-288-k382247.jpg)
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...