Part 71

1.1K 125 54
                                    

زین : (خیلی سخته لبخندم رو روی لب هام حفظ کنم...

حس میکنم بیشتر از لبخند به دهن کجی شباهت داره...

فقط سری تکون میدم...

لبخند مهربونی تحویلم میده و محکم بغلم میکنه...)

زک : ممنونم ازت زین...

خیلی دوستت دارم...

خیلی زیاد...

(هیچی نمیگم...

فقط بی حرکت تو آغوشش میمونم...

با تمام تلاشی که میکنم دست هام باهام همراهی نمیکنند و دور کمر زک حلفه نمیشن...

یعنی واقعا سنگدل شدم؟...

آروم من رو از آغوشش بیرون میاره و غمگین نگاهم میکنه...)

زک : میدونستم که نمیتونی بد باشی...

مطمئن بودم...

(دلم داره از هجوم حرف هایی که نمیتونم بزنم منفجر میشه...

حتی اشکم هم سرازیر نمیشه...

انگار لیام متوجه حالم میشه...

چون میگه...)

ل : بهتره بریم داخل...

(زک تازه به خودش میاد و میگه...)

زک : آره آره...

حق با توئه لیام...

از بس خوشحالم نمیدونم دارم چیکار میکنم...

(دست من رو آروم تو دست میگیره و همراه خودش میکشه...

نگاهم به دستش میوفته که آروم دور مچ دستم حلقه شده...

بارها از همین دست ها کتک خوردم...

چطور میتونم صاحب این دست ها رو ببخشم؟...

من و زک جلوتر از لیام حرکت میکنیم و لیام هم آروم آروم پشت سرمون میاد...

همین که وارد سالن میشم نگاهم به زن عمو میوفته...

لیام که الان دقیقا کنارم وایستاده با دیدن زن عموم اخماش تو هم میره و خشن به زک نگاه میکنه...

زن عمو هنوز من رو ندیده‌...

چون پشتش به منه...

زک آروم کنار گوشم زمزمه میکنه...)

زک : تو این مدت زن عمو مراقب مامان بود‌‌‌...

(فقط سرمو تکون میدم و هیچی نمیگم...

لیام با عصبانیت میگه...)

ل : زک قرارمون این نبود...

تو گفتی زین فقط به دیدن مامان و بابات بیاد...

زک : لیام باور کن زن عمو تازه اومده...

تو این مدت برای درست کردن شام و نهار یا زن عمو یا خاله به خونمون میومدن...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now