زین : (چشم هام رو بستم به یاد اون روز ها...
به یاد اون روز هایی که زیاد هم دور نیستن...
به یاد اون روز هایی که زیاد هم با این روز ها غریبه نیستن...
دلم داره پر میکشه به یاد قدیما...
به یاد قدیمایی که از اون روز ها و از این امروز و دیروز ها خیلی خیلی دورن...
دلم یه عشق میخواد...
یه یار...
یه همراه...
یکی که سرم رو بذارم رو شونش...
یکی که سرزنشم نکنه...
که وقتی از دردام براش میگم خسته نشه...
که وقتی حرف های تکراریم رو میشنوه نگه اه بس کن زین تا کی میخوای از این حرف های تکراری تحویل این و اون بدی...
گذشت...
تموم شد...
گذشته رو فراموش کن...
حالا باید به آینده فکر کنی...
آره...
دلم کسی رو میخواد که سراغی ازش ندارم...
کسی که ساعت ها نازم رو بکشه و من رو از این همه غم و غصه فارغ کنه...
دلم از بین این همه نامردی یه مرد میخواد...
یه مرد که قولش مردونه باشه...
که بشه رو حرفش حساب کرد...
که با یه دنیا سکوتش بتونه آروم کنه...
بتونه امید ببخشه...
مهم نیست جنسیتش چی باشه...
فقط میخوام حرف هاش مردونه باشه...
میخوام بچه باشم...
میخوام بچگی کنم...
میخوام اشتباه کنم...
میخوام بخشیده بشم...
میخوام زندگی کنم...
مادر میخوام...
پدر میخوام...
یه زندگی توام با عشق میخوام...
میدونم زیاده خواهم...
حس میکنم افسرده شدم...
افسرده تر از همیشه...
شاید هم نشدم...
دیگه خودم هم نمیدونم چی بودم و چی شدم...
فقط میدونم اون زینی نیستم که قبل از دزدیده شدن از خودم ساخته بودم...
تو گلوم بغض عمیقی جا خشک کرده...
بغضی که قصد شکستن نداره...
VOUS LISEZ
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...