Part 64

1.1K 139 172
                                    

زین : (با دیدن کسی که مدت ها انتظار اومدنش رو میکشیدم حرف تو دهنم میمونه...

نفس تو سینم حبس میشه...

ضربان قلبم به شدت بالا میره و جوشش اشک رو در چشم هام حس میکنم...

درو میگیرم تا از سقوطم جلوگیری کنم...

حس میکنم قدرت پاهام به شدت کم شدن و تحمل وزن به ظاهر اندكم رو ندارن...

با چشم های اشکی بهم خیره میشه و میگه...)

آ : پس حقیقته...

ز : آراز بالاخره اومدی؟...

(بدون اینکه جوابم رو بده به مچ دستم چنگ میزنه و من رو تو آغوشش میگیره...

چشم هام رو میبندم...

آغوش گرمش طعم آشنای گذشته رو میده...

دلم ازش پره...

بیشتر از همه ی آدم های اطرافم...

بیشتر از زک...

بیشتر از بابا...

بیشتر از تریشا...

بیشتر از همه ی دنیا...

آره...

دلم ازش پره...

خیلی زیاد...

چون نزدیک تر از همه بود ولی به اندازه ی همه ی اون ها از من دور شد...

درسته مثل زک بد نشد...

درسته مثل بابا پشتم رو خالی نکرد...

درسته مثل تریشا پسم نزد...

اما یه جا هایی خیلی راحت ازم گذشت...

آروم چشم هام رو باز میکنم و آه عمیقی میکشم...

هیچی نمیگم...

یعنی حرفی واسه ی گفتن ندارم...

اون هم هیچی نمیگه...

چشم هاش رو بسته و فقط نفس عمیق میکشه...

اون قدر ازش دلگیرم که حتی دست هام رو دورش حلقه نمیکنم...

ولی با تمام دلخوری ها نمیدونم چرا از همه برام عزیز تره...

یاد این چهار سال میوفتم...

یاد طعنه هاش...

یاد بی اعتنایی هاش...

یاد سردی هاش...

یکی تو وجودم فریاد میزنه بی انصاف نباش زین...

یاد مهربونی هاش هم بیوفت...

یاد اون روز هایی که از پشت چهره ی خشنش غم نگاهش رو میشد خوند...

یاد اون حمایت های مخفیانه ای که به راحتی نمیشه ازش گذشت...

کنار گوشم به آرومی زمزمه میکنه...)

آ : توی تمام این سال ها هیچ وقت خبری به خوبیه زنده بودن تو نشنیدم داداشی...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now