Part 25

1K 165 208
                                    

زین : (نصف شب از شدت تشنگی از خواب بیدار میشم...

نگاهی به ساعت میندازم...

ساعت سه شبه...

با کلافگی از رخت خوابم بیرون میام و به سمت در اتاقم حرکت میکنم...

در رو باز میکنم و به طرف آشپزخونه میرم...

بدون اینکه برق رو روشن کنم به سمت شیر آب میرم و با دست یه خورده آب میخورم...

همین که برمیگردم متوجه شخصی میشم که تو قسمت تاریک آشپزخونه به اپن تکیه داده...

از ترس دادی میزنم که باعث میشه اون شخص تکیه‌ش رو از اپن بگیره و به طرف من بیاد...

همین که به من نزدیک تر میشه میفهمم اون شخص آرازه که با صدای گرفته ای میگه...)

آ : خفه شو...

منم...

(نگاهم رو ازش میگیرم و میخوام از کنارش رد بشم که مچ دستم رو میگیره و من رو به سمت اتاق خودش میکشه...

در اتاقش رو به سرعت باز میکنه و من رو به داخل پرت میکنه...

در رو از پشت قفل میکنه و به سمت میزش میره...

پشت میزش میشینه و لپ تاپش رو روشن میکنه...

بعد از چند دقیقه کانکت میشه و میگه...)

آ : ایمیل و پسوردت رو بگو...

(با ناباوری بهش خیره میشم که میگه...)

آ : کری؟...

(پوزخندی میزنم و میگم...)

ز : واسه ی تو چه فرقی میکنه؟...

تو که حرف هام رو باور نمیکنی...

(متقابلا با پوزخند میگه...)

آ : با اون گذشته ی درخشانی که جنابعالی داری هر کسی هم جای من باشه باور نمیکنه...

ز : پس لازم نیست به خودت زحمت اضافه بدی...

(میپره وسط حرفم و میگه...)

آ : خودت که میدونی اگه عصبانی بشم برام فرقی نداره طرف مقابلم کی باشه...

بهتره مثل بچه ی آدم اون چیزی که ازت میخوام رو بدی...

(با صدای بلند تر ادامه میده...)

آ : ایمیل و پسورد...

(آهی میکشم و ایمیل و پسوردم رو بهش میگم...

با شنیدن پسوردم نگاه متعجبی به من میندازه که با لبخند تلخ من مواجه میشه...

یه لحظه تو چشم هاش تاسف و دلسوزی رو میبینم...

اما سریع نگاهش رو از من میگیره تا من متوجه دلسوزیش نشم...

بدون هیچ حرفی وارد ایمیلم میشه..‌.‌ ‌

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now