Part 17

962 178 87
                                    

زین : (نگاهم رو به زمین میدوزم و با قدم های کوتاه به سمت میز منشی حرکت میکنم...

ناخود آگاه لبخندی رو لبم میشینه...

حس خوبی دارم...

بعد از مدت ها احساس سبکی میکنم...

خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم...

از اون جایی که ملودی اجازه نمیده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود...

ملودی معتقده با یادآوری گذشته ها افسرده و گوشه گیر تر از اینی که هستم میشم...

ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدم ها میشه...

بعضی حرف ها عجیب رو دلم سنگینی میکرد...

همیشه دوست داشتم به یکی بگم...

کس دیگه ای رو هم به جز ملودی سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم...

دیگران نه تنها به حرف هام توجهی نمیکردن بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر و سرزنش قرار میدادن...

سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس میکنم...

سرم رو بالا میارم...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌

متوجه نگاه خیره ی منشی میشم...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌

با تعجب نگاهم میکنه...

لبخندم پررنگ تر میشه و با مهربونی میگم...)

ز : یادم رفت مبلغ...

(هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز میشه و دکتر از اتاقش خارج میشه...

همون جور که داره کتش رو میپوشه و سرش پایینه میگه...)

ا : خانم من دیگه میر...

(سرش رو بالا میاره و بهت زده میگه...)

ا : تو هنوز اینجایی؟...

(لبخندی میزنم و میگم...)

ز : دیگه داشتم زحمت رو کم میکردم...

این قدر اصرار نکنید...

من نمیخوام بمونم...

نبینم یه موقع نهار و شام تدارک ببین...

(میپره وسط حرفم و با خنده میگه...)

ا : برو بچه...

از این خبر ها نیست...

(یه اخم تصنعی تحویلش میدم و میگم...)

ز : مثلا شما دکترین...

این همه خسیسی دیگه نوبره...

(میخنده و میگه...)

ا : میری یا به زور بیرونت کنم؟...

(با اخم میگم...)

ز : احتیاجی به کتک نیست...

خودم میرم...

Travel To Love (Ziam)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum