زین : (با حالی زار وارد شرکت میشم...
بدون توجه به اطراف میخوام به اتاق خودم برم که با صدای منشی سر جام وایمیستم...)
_ : کجا؟...
(با بی حوصلگی به عقب برمیگردم و میگم...)
ز : تو اتاق کارم...
واسه این هم باید جواب پس بدم؟...
_ : دیر اومدی یه چیز هم طلبکاری؟...
(دلم میخواد تمام عصبانیتم رو سر این منشی خالی کنم...
چشم هام رو میبندم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم...)
_ : آقای پین گفتن اون اتاق برای تو نیست...
هنوز اتاقت آماده نیست...
ز : پس من کجا باید به کارم برسم؟...
(پوزخندی میزنه و میگه...)
_ : میخوای بگی نمیدونی؟...
(کلافه و عصبی راهم رو کج میکنم و به سمت اتاق لیام میرم...)
_ : خوش بگذره آقای مالیک...
(نگاهی بهش میندازم و میگم...)
ز : من واسه ی کار به اینجا اومدم نه واسه ی خوش گذرونی...
_ : کاملا معلومه...
(با حرص سری تکون میدم و در میزنم...
همین که صدای لیام رو میشنوم سریع میپرم تو اتاق و در رو میبندم...)
ل : سلام عزیزم...
(زیرلبی جوابش رو میدم و بدون اینکه نگاهش کنم به پشت میزم میرم...
حتی حوصله ی جر و بحث در مورد اون اتاق کار کوفتی رو هم ندارم...)
ل : خوبی زین؟...
ز : ممنون...
(متن ها رو از روی میز برمیدارم و نگاهی بهشون میندازم...)
ل : چیزی شده؟...
ز : نه...
(خودم رو مشغول کارم میکنم تا لیام بیشتر از این سوال پیچم نکنه...
ولی فکرم اصلا اینجا نیست...
فقط به حرف های هنری فکر میکنم...
نمیدونم چیکار باید کنم...
حالا میفهمم که از اول اشتباه کردم رفتم تو خونه ی یه آدم غریبه...
ولی مثل همیشه وقتی متوجه شدم که دیر شده بود...)
ل : زین اگه مشکلی پیش اومده بهم بگو...
(حتی سرم رو بالا نمیارم تا نگاهش کنم...
خوب میدونم که با دیدن چشم های پف کرده و سر و وضع نامرتبم دیگه ول کنه ماجرا نیست...)
![](https://img.wattpad.com/cover/226415280-288-k382247.jpg)
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...