زین : (لیام روی صندلی کنار در بسته نشسته و من با نگرانی از این طرف به اون طرف میرم...
از اون جایی که دیر حرکت کردیم نتونستیم به موقع برسیم...
وقتی رسیدیم در بسته بود و دادگاه شروع شده بود...)
ل : زین بیا اینجا بشین...
ز : نگرانم لیام...
(از آراز شنیدم تریشا و بابا هم حضور دارن...
با اینکه دل خوشی از بابام ندارم ولی دلم بی نهایت برای تریشا میسوزه...)
ل : نگرانیت بی مورده...
همه به جز مامان اومدن تا محکوم شدن اینا رو ببینند...
(بعد با اخم ادامه میده...)
ل : گفتم بیا اینجا بشین...
خوشم نمیاد زیاد تو چشم باشی...
(کنارش میشینم و میگم...)
ز : تو نگران نیستی؟...
(با حرص پاش رو تکون میده و میگه...)
ل : واسه همین میگفتم شرکت باشیم...
حداقل زمان زودتر میگذشت...
نگرانیه من بابت جیجی و برایانه...
میترسم تبرئه بشن...
ز : بیخیال لیام...
امیدوار باش حال کسی بد نشه...
ل : چی چی رو بی خیال لیام...
اینا زندگیه ماها رو تباه کردن...
من...
تو...
سابین...
آلوین...
خونواده هامون...
همه و همه بازیچه ی دست این کثافتا شدیم...
(بعد با اخم و غیض ادامه میده...)
ل : اگه کسی دور و برت چرخید و حرف از رضایت زد به هیچ عنوان قبول نمیکنیا...
وگرنه من میدونم و تو...
ز : وای لیام...
تو چقدر عصبی ای...
من که حرفی از رضایت نزدم...
ل : اصلا اسم این عوضیا رو که میشنوم اعصابم بهم میریزه...
چه برسه که بخوام حضور نحسشون رو هم تحمل کنم...
(تو همین موقع در اتاق باز میشه و لیام ساکت میشه...
دستش رو از دور شونه هام برمیداره و دستم رو تو دستش میگیره...
آدما تک و توک از اتاق خارج میشن...
لیام همون جور که دستم تو دستشه از جاش بلند میشه و من رو هم مجبور میکنه سر پا وایستم...
KAMU SEDANG MEMBACA
Travel To Love (Ziam)
Fiksi Penggemarچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...