Part 60

1K 146 104
                                    

زین : (ته دلم یه جوریه...

از یه طرف دلم میخواد تا میتونم از این جا دور شم و از یه طرف هم دوست دارم برای همیشه نزدیک لیام باشم...

با دستم به آرومی لبم رو لمس میکنم...

چشم هام ناخودآگاه بسته میشن و لبخندی رو لبم میشینه...

بعد از مدت ها دوباره طعم لب هاش رو چشیدم...

با تمام مقاومتم ولی خوب میدونم بازنده ی واقعی خودمم...

من در بدترین شرایط هم نتونستم ازش متنفر بشم...

چه برسه به الان که در چند قدميه من لیام مهربون گذشته ها رو دارم...

کی رو داری گول میزنی زین؟...

آهی میکشم و میگم...)

ز : تو فکر کن خودم رو...

(تو که میدونی دوستش داری...

پس این کار هات برای چیه؟...)

ز : وقتی باورش ندارم چیکار کنم؟...

دست خودم که نیست...

حس میکنم حالا که جیجی رو از دست داده اومده طرف من...

اون هم از روی ترحم و دلسوزی...

(دارم دیونه میشم...

چرا هیچ چیز اون جوری که من میخوام پیش نمیره؟...

معنای رفتار و زورگویی هاش رو درک نمیکنم...

من خودم به اندازه ی کافی داغون هستم...

این نزدیکی وقتی آخرش به هیچی ختم میشه داغون ترم میکنه...

من میخواستم همه سعیم رو کنم که از گذشته ها فاصله بگیرم...

اما با وجود کار در شرکت لیام چطور میتونم؟...

بماند که هنوز هم نتونستم مهرش رو از دلم بیرون کنم...

یاد اذیت و آزار های امروزش که میوفتم عجیب از دستش حرصی میشم...

تو عمرم از دست هیچ کس این همه حرص نخورده بودم...

با حرص پام رو تکون میدم و زیر لب فحش بارونش میکنم...)

ز : بیشعور احمق...

بازم بهم زور میگه...

منو بگو که فکر کردم آدم شده...

ولی این جور که معلومه اشتباه میکردم...

این آقا همه رو مثل خودش دیوونه میکنه ولی محاله آدم بشه...

ل : واسه خودت چی میگی؟...

یه خورده بلندتر بگو منم بشنوم...

(با دیدن لیام و یه عالمه برگه ی تو دستش دهنم از شدت تعجب باز میمونه...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now