Part 32

1K 156 93
                                    

لیام : (یه هفته از اون روز که بدترین خبر عمرم رو شنیدم میگذره...

ثانیه ثانیه ی این هفته به اندازه ی قرنی برای من گذشت...

میخواستم تنها باشم تا آروم تر بشم...

اما این تنهایی هم هیچ بهبودی در حال و روز خرابم نداشته...

دارم برمیگردم...

بعد از اینکه خودم رو با کلی داد و فریاد خالی کردم به خارج از شهر رفتم تا آروم بشم...

اما نه تنها آروم نشدم بلکه بیشتر خاطره های گذشته تو ذهنم زنده شدن...

انگار بدون زین دیگه آرامشی هم وجود نداره...

تو این هفته نه با خونوادم تماسی گرفتم نه بهشون اطلاع دادم کجا هستم...

حوصله ی دلسوزی و نصیحت رو نداشتم...

دلتنگم...

فقط دلم زین رو میخواد...

چقدر عجیبه که بعد از گذشت دو هفته هیچ چیز درست نشده...

به جای اینکه یه خورده آروم بشم حالم بدتر هم شده...

نمیدونم برگشتم چقدر طول کشید...

فقط وقتی به خودم اومدم که دوباره خودم رو تو این شهر دیدم...

تو این شهر دود گرفته که پر شده از خاطرات کسی که دیگه نیست...

ترجیح میدم به آپارتمان خودم برم...

تازه یاد کلید میوفتم...

اخم هام تو هم میره...

یکی از کلید های آپارتمان تو جیبم بود که اون عوضی ها جیبم رو خالی کردن...

یکی هم تو خونه ی پدریم...

لبخندی رو لبم میشینه...)

ل : نه...

تو خونه ی پدریم نبود...

تو شرکت بود...

(روز آخر که کلید رو تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم برم خونه ی پدریم...

بعد هم چون حوصله ی رانندگی نداشتم کلید خونه رو برداشتم و سابین من رو به خونه رسوند...

هم ماشین تو خونه ی بابا موند هم کلید تو دست من موند که من هم اون رو توی شرکت گذاشتم...

با یاد آوری شرکت و اتفاقی که در نزدیکی شرکت برای زین افتاد لبخند رو لبم خشک میشه...

دوباره ته دلم پر از غصه میشه...

با ناراحتی ماشین رو به سمت شرکت میرونم و بی توجه به اطراف به خاطرات گذشته فکر میکنم...

بعد از نیم ساعت با همون حال و روز خراب به شرکت میرسم...

ماشین رو یه گوشه پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now