Part 26

1K 152 201
                                    

زین : (به زحمت چشم هام رو باز میکنم...

با گنگی به اطراف نگاه میکنم...

سرم عجیب درد میکنه...

خودم رو توی یه اتاق خالی میبینم...

هیچی چیزی توی اتاق پیدا نمیشه...

زیر لب زمزمه میکنم...)

ز : اینجا کجاست؟...

(میخوام از روی زمین بلند شم که تازه متوجه دست و پام میشم...

دست و پا هام با طناب بسته شدن...‌ ‌

کم کم همه چیز رو به خاطر میارم...

ماشین...‌

دزد...

چاقو...

دستمال و در آخر بیهوشی...

از شدت ترس نوک انگشت هام یخ زده...

ترس رو با بند بند وجودم احساس میکنم...

به سختی روی زمین میشینم...

نمیدونم باید چیکار کنم...

اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه...

دلم یه آغوش امن میخواد...

دست های بسته‌م رو بالا میارم و اشک هایی که از چشم هام سرازیر شدن رو از روی صورتم پاک میکنم...

سعی میکنم فکرم رو جمع و جور کنم‌...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌

زین الان وقت ترسیدن نیست...

نفس عمیقی میکشم...

زین قوی باش...

تو میتونی...

دست هام میلرزه...

باز هم نفس عمیق دیگه ای میکشم و سعی میکنم آروم باشم...

اما خیلی سخته...

قبل از هر چیزی باید بدونم این ها کی هستن و چیکارم دارن و میخوان چه بلایی سرم بیارن...

به زحمت آب دهنم رو قورت میدم و با ترس شروع به داد زدن میکنم...

بعد از مدتی در به شدت باز میشه و یه نفر با اخم هایی در هم جلوی در نمایان میشه...

حس میکنم همون پسریه که من رو بیهوش کرد...

با داد میگه...)

_ : چه خبرته؟...

ز : با من چیکار دارین؟...

(پوزخندی میزنه و میگه...)

_ : به موقعش میفهمی...

اگه زیادی سر و صدا کنی مجبور میشم از راه...

(صدای داد همون مردی که با چاقو تهدیدم کرده بود بلند میشه که میگه...)

ن : پیرسا بیا...

به مشکل برخوردیم...

(با کلافگی میپرسه...)

Travel To Love (Ziam)Место, где живут истории. Откройте их для себя