زین : (تا رسیدن به داخل شهر هیچی نمیگم...
لیام هم چیزی نمیگه...
فقط گهگاهی مشکوک نگاهم میکنه...
نمیتونم حرف نگاهش رو بخونم...
انگار تو یه دنیای دیگهست...
زیادی متفکر به نظر میرسه...
آهی میکشم و با انگشتام بازی میکنم...
سعی میکنم به چیزی فکر نکنم...
ولی رفتار های عجیب و غریب لیام برام جای سواله و بدجور فکرم رو به خودش مشغول کرده...
با مهربونی خاصی میگه...)
ل : پیاده شو...
ز : چی؟...
(لبخندی میزنه و میگه...)
ل : باز حواست کجا بود پسر کوچولو؟...
میگم پیاده شو...
(دلم از این همه مهربونیش یه جوری میشه...
نگاهی به اطراف میندازم...
نزدیک به هتل ماشینش رو پارک کرده...
میخواد از ماشین پیاده شه که یاد هنری میوفتم...
سریع میگم...)
ز : اما من که به هنری خبر ندادم...
(به طرف من برمیگرده و با اخم میگه...)
ل : اگه لازم بود خودم خبرش میکردم...
زودتر پیاده شو...
دیر وقته...
(با ناراحتی میگم...)
ز : لیام...
ل : حرف نباشه زین...
پیاده میشی یا مثل همیشه وارد عمل شم؟...
(با اخم میگم...)
ز : دوباره شروع کردی؟...
(میخنده و با شیطنت میگه...)
ل : مگه چیزی رو تموم کرده بودم؟...
ز : اذیت نکن لیام...
فقط یه لحظه بریم من با هنری صحبت کنم...
نمیخوام ناراحتش کنم...
ل : نترس...
اون پسره دلقک تر از این حرفاست که بخواد با بی خبر رفتن تو ناراحت بشه...
پس بیخودی حرص اون سیب زمینی رو نخور...
ز : خیلی خودخواهی...
(شونه ای بالا میندازه و شیطون میگه...)
ل : میبینم که دوباره بنده رو به لقب های دوست داشتنی بستی...
ز : معنی این کار ها چیه لیام؟...
چرا این قدر بهم زور میگی؟...
![](https://img.wattpad.com/cover/226415280-288-k382247.jpg)
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...