Part 1

2.4K 279 122
                                    

زین : (روی یکی از نیمکت های پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه میکنم...

عجیب دلم گرفته...

مثل خیلی از روزا...

دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا میتونم اشک بریزم و اون دلداریم بده...

اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی رو توی زندگیم سراغ ندارم...

واقعا چی شد که زندگیم به اینجا رسید؟...

انگار آخر راهم...

حس میکنم تنها موجوده اضافه ی روی زمینم...

با صدای گریه ی یه دختر بچه به خودم میام...

رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه...

از رو نیمکت پارک بلند میشم و خودم به دختر بچه میرسونم...

جلوش زانو میزنم و کمک میکنم بلند شه...)

ز : خوبی خانم خانما؟...

(دختر بچه با هق هق میگه...)

_ : زانوم خیلی درد میکنه...

(نگاهی به زانوش میندازم که میبینم زانوش یه کوچولو زخم شده...

زخمش سطحيه...

از تو کوله‌م یه چسب زخم در میارم و رو زانوش میزنم...

با مهربونی لبخندی میزنم...)

ز : حالا زوده زود خوب میشه...

اسمت چیه خانم کوچولو؟...

(با صدایی بغض آلود میگه...)

_ : مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم...

(یه لبخند غمگین رو لبام میشینه...)

ز : آفرین خانم کوچولو...

همیشه به حرف مامانت گوش کن...

(صدای یه زن رو میشنوم...)

_ : لورا چی شده؟...

ل : مامانی زانوم زخم شد...

این آقا برام چسب زد...

(به سمت مادر لورا برمیگردم...)

ز : سلام خانم...

_ : سلام...

ممنونم ازتون...

ز : خواهش میکنم...

انجام وظیفه بود...

دختر شیرین زبونی دارید...

(ازم تشکر میکنه و به لورا میگه...)

_ : لورا از آقا تشکر کن...

دیگه باید بریم...

ل : مرسی...

ز : خواهش میکنم عزیزم...

(یه شکلات از جیب شلوارم در میارم...)

Travel To Love (Ziam)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ