Part 21

1K 174 47
                                    

زین : (وقتی به پشت پنجره میرسم دست هام رو تو جیب هودیم فرو میکنم و آهی میکشم و به آسمون آبی نگاه میکنم...

آسمون امروز خیلی خوش رنگه...

لبخندی رو لبم میشینه و همون جور که به آسمون خیره شدم میگم...)

ز : لحظه لحظه زندگی امروز من از همون روز ها الهام میگیرن...

همه چیز مربوط به گذشته‌ست...

درسته یه اتفاقی افتاده...

شاید خیلی ها بگن تموم شده...

ولی من میگم اون چیزی که دیگران اون رو تموم شده میدونند به نظر من هیچوقت تمومی نداره...

چون توی حال و آینده ی من تاثیر داره...

مثل یه نفر که توی یه تصادف فلج میشه...

ممکنه اون تصادف تموم شده باشه...

ولی تاثیرش واسه ی همیشه تو زندگی طرف میمونه...

(نگاهم رو از آسمون میگیرم و به آدم های تو پیاده رو زل میزنم...)

ا : بعضی مواقع حرف هات زیادی ساده به نظر میرسن...

بعضی مواقع هم اون قدر پیچیده به نظر میان که توشون میمونم...

در نهایت نمیدونم حرف هات ساده‌ن یا پیچیده...

فقط میدونم ساعت ها فکرم رو مشغول میکنند...

وقتی این جوری حرف میزنی معنی حرف هات رو میفهمم...

اما درکشون نمیکنم...

كل دیشب داشتم به زندگی تو فکر میکردم...

نه اینکه بخوام...

ولی ناخودآگاه فکرم به حرف هات کشیده میشد...

من توی محیط خونه حرفی از کار نمیزنم...

ولی برای اولین بار اون قدر توی فکر بودم که برادرم
کنجکاو شد و در کمال تعجب برای اولین بار براش از یکی از بیمار هام گفتم...

از تویی که این قدر پیچیده و در عین حال ساده به نظر میرسی...

(به سمت دکتر برمیگردم...

لبخندی میزنم و میگم...)

ز : ساده‌ست...

(دکتر با تعجب میگه...)

ا : چی؟...

(شونه ای بالا میندازم و میگم...)

ز : حرف هام...

رفتار هام...

شخصیتم...

هیچ چیز پیچیده ای در من وجود نداره...

حرف های من پییچیده نیستن...

اگه در کشون نمیکنید دلیل بر این نیست که قابل درک نیستن...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now