زین : (چشم هام رو میبندم...
دلم عجیب گرفته...
سرم رو بین دستام میگیرم...
صداش تو گوشم میپیچه...)
ل : زین باورکن تو عشق اول و آخرم بودی...
(لبخند تلخی رو لبم میشینه...
لابد عذاب وجدان گرفته...
آره...
عذاب وجدان گرفته...
مطمئنم...
اون دوستت نداره زین...
بفهم...
حق نداری بهش فکر کنی...
اون دوستت نداره...
آره...
اون دوستت نداره...
با بغض زمزمه میکنم...)
ز : آره...
دوستم نداره...
که چی؟...
خب من هم دوستش ندارم...
با اون همه بلایی که سرم آورد مگه میشه دوستش داشته باشم؟...
من هم دوستش ندارم...
اصلا و ابدا عاشقش نیستم...
(پوزخندی رو لبام میشینه...
آره...
کاملا معلومه عاشقش نیستی...
کاملا معلومه دوستش نداری...
اصلا هم یادت نیست که چهار سال و دو ماه و شش روز و دو ساعته که ترکت کرده...
از لا به لای پلک های روی هم افتادم اشکم سرازیر میشه...
پسر خواهش میکنم تمومش کن...
تا کجا میخوای ادامه بدی؟...
میخوای به خاطر ترحم بیاد سمتت و هر شب با یاد جیجی سرش رو روی بالش بذاره؟...
اون فقط دلش برات سوخته...
احمق نباش زین...
احمق نباش...
باز حرف های دکتر رو پیش خودم مرور میکنم...)
پ : یعنی چی؟...
_ : چه نسبتی باهاش دارید؟...
پ : برادرشم...
جواب من رو ندادین...
_ : یعنی امکانش هست که ایدز گرفته باشه...
ن : مگه میشه دکتر؟...
_ : بله...
امکانش هست...
ولی شاید حدسم اشتباه باشه...
![](https://img.wattpad.com/cover/226415280-288-k382247.jpg)
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...