لیام : (از اون جایی که کلید خونه ی پدریم رو نیاوردم به اجبار زنگ خونه رو به صدا در میارم و منتظر میشم...
صدای جیغ سالی رو از پشت آیفون میشنوم...)
سا : داداش خودتی؟...
(لبخند محوی رو لبم میشینه...
با حفظ لبخندم میگم...)
ل : باز کن آجی کوچولو...
خودمم...
سا : مامان داداش اومد...
(انگار نه انگار که بزرگ شده...)
ل : سالی اول این در رو باز کن...
سا : آخ ببخشید داداشی...
یادم رفت...
(در رو باز میکنه...
سری به نشونه ی تاسف تکون میدم و وارد خونه میشم...
همین که چند قدم توی حیاط پیش میرم در ورودی به شدت باز میشه و مامان با سرعت وارد حیاط میشه...
با سر و وضعی آشفته به سمتم هجوم میاره...
همین که خودش رو به من میرسونه صورتم رو بین دست هاش میگیره...
انگار میخواد مطمئن بشه سالمم...)
ک : لیام خودتی؟...
ل : ما...
(یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه...)
ک : فکر کردم دوباره از دستت دادم...
(با لحن ملایمی میگم...)
ل : مامان خانم من خوبم...
ک : لیام باورکنم خودتی؟...
(فقط خدا میدونه که وقتی خونوادم رو این طور میبینم چقدر از خودم متنفر میشم...
تو بغلم میگیرمش و آهی میکشم...)
ل : خوبم مامان...
خوبم...
(همین که تو بغلم میگیرمش با صدای بلند زیر گریه میزنه...)
ک : لیام چرا با ما این کار رو میکنی؟...
میدونی چه بلایی سر ما آوردی؟...
(با ناراحتی از بغلم بیرون میاد و میگه...)
ک : فکر کردیم دوباره بلایی سرت اومده...
(لبخند تلخی رو لبم میشینه...
چه بلایی بدتر از اینکه عشقم مرده؟...
آه عمیقی میکشم و میگم...)
ل : مامان من خوبم...
من دنبال آرامش بودم و اون رو توی جمع شلوغ شما ها که پر از قضاوت های الکی و بیجا بود پیدا نمیکردم...
اون شب باید میرفتم...
ک : لی...
(با کلافگی میگم...)
![](https://img.wattpad.com/cover/226415280-288-k382247.jpg)
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...