Part 37

928 135 103
                                    

لیام : (از اون جایی که کلید خونه ی پدریم رو نیاوردم به اجبار زنگ خونه رو به صدا در میارم و منتظر میشم...

صدای جیغ سالی رو از پشت آیفون میشنوم...)

سا : داداش خودتی؟...

(لبخند محوی رو لبم میشینه...

با حفظ لبخندم میگم...)

ل : باز کن آجی کوچولو...

خودمم...

سا : مامان داداش اومد...

(انگار نه انگار که بزرگ شده...)

ل : سالی اول این در رو باز کن...

سا : آخ ببخشید داداشی...

یادم رفت...

(در رو باز میکنه...

سری به نشونه ی تاسف تکون میدم و وارد خونه میشم...

همین که چند قدم توی حیاط پیش میرم در ورودی به شدت باز میشه و مامان با سرعت وارد حیاط میشه...

با سر و وضعی آشفته به سمتم هجوم میاره...

همین که خودش رو به من میرسونه صورتم رو بین دست هاش میگیره...

انگار میخواد مطمئن بشه سالمم...)

ک : لیام خودتی؟...‌ ‌

ل : ما...‌ ‌ ‌

(یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه...)

ک : فکر کردم دوباره از دستت دادم...

(با لحن ملایمی میگم...)

ل : مامان خانم من خوبم...

ک : لیام باورکنم خودتی؟...

(فقط خدا میدونه که وقتی خونوادم رو این طور میبینم چقدر از خودم متنفر میشم...

تو بغلم میگیرمش و آهی میکشم...)

ل : خوبم مامان...

خوبم...

(همین که تو بغلم میگیرمش با صدای بلند زیر گریه میزنه...)

ک : لیام چرا با ما این کار رو میکنی؟...

میدونی چه بلایی سر ما آوردی؟...

(با ناراحتی از بغلم بیرون میاد و میگه...)

ک : فکر کردیم دوباره بلایی سرت اومده...

(لبخند تلخی رو لبم میشینه...

چه بلایی بدتر از اینکه عشقم مرده؟...

آه عمیقی میکشم و میگم...)

ل : مامان من خوبم...

من دنبال آرامش بودم و اون رو توی جمع شلوغ شما ها که پر از قضاوت های الکی و بیجا بود پیدا نمیکردم...

اون شب باید میرفتم...

ک : لی...

(با کلافگی میگم...)

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now