لیام : (چشم هام رو به زحمت باز میکنم...
نگاهی به ساعت میندازم...
ساعت یازدهه...
زیر لب زمزمه میکنم...)
ل : یازده؟...
(دادم میره هوا...
نایل که روی کاناپه خوابیده بود با داد من به پایین پرت میشه و با ترس به من نگاه میکنه...
به سرعت از رو تخت بلند میشم...)
ن : چته دیوونه؟...
سکته کردم...
ل : چرا بیدارم نکردی؟...
با آراز قرار داشتم...
ن : کور بودی؟...
ندیدی خودم هم خواب بودم؟...
(نفسم رو با حرص بیرون میدم...)
ل : سیم کارت رو پیدا کردی؟...
ن : هم سیم کارت هم مموری روی میزه...
ل : مرسی...
(به سرعت به سمت میز میرم و سیم کارت و مموری رو برمیدارم و تو جیم میذارم...)
ن : وایستا منم آماده بشم با هم بریم...
ل : نمیخواد...
امشب آپارتمان خودم میرم...
ن : میخوای شرکت هم بری؟...
ل : نه...
(همون جور که دستی به لباس های چروک شدهم میکشم ادامه میدم...)
ل : امروز میخوام با جیجی صحبت کنم...
ن : اوه اوه...
پس تصمیمت رو گرفتی...
برات آرزوی موفقیت میکنم رفیق...
(با بی حوصلگی سری تکون میدم و از اتاق خارج میشم...
اون هم دنبالم راه میوفته...)
ن : لیام میموندی یه چیز میخوردی...
(با حرص میگم...)
ل : من میگم دیرم شده تو میگی بشین یه چیز بخور؟...
ن : شب بیا همین جا...
ل : نه...
میخوام یه سر به آپارتمانم بزنم...
(با گفتن یه خداحافظی زیر لبی به سرعت ازش دور میشم...
بعد از خارج شدن از خونه به سمت ماشینم میرم و سوار میشم...
ماشین رو روشن میکنم و به سمت خونه ی پدری زین حرکت میکنم...
بعد از نیم ساعت بالاخره به مقصد میرسم...
ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم...
یاد آخرین باری میوفتم که به اینجا اومدم...
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...