Part 31

1K 155 121
                                    

لیام : (بعد از یه ربع بیست دقیقه بالاخره به جلوی خونه میرسیم...)

س : لیام خواهش میکنم امشب یه خورده مراعات کن...

میدونم سخته...

ولی یه خورده خودت رو کنترل کن...

چیزی در مورد سر خاک رفتن زین نگو جیجی و خونوادش هم...

(چنان با خشم نگاهش میکنم که ادامه ی حرفش رو میخوره و آه عمیقی میکشه...

با حال و روز خرابم از ماشین پیاده میشم و سعی میکنم به سمت در خونه برم...

سابین هم از ماشین پیاده میشه و با سرعت خودش رو به من میرسونه...

زیر بغلم رو میگیره با خشم میگه...)

س : با این حال و روزت میخواستی تنها تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟...

ل : اینجا بیام چه غلطی کنم؟...

(با تاسف سری برام تکون میده و با کلیدی که در دست داره در رو باز میکنه...

همین که وارد خونه میشم متوجه غیر عادی بودن فضای خونه میشم...

سر و صدای زیادی از داخل خونه شنیده میشه...

سابین شونه ای بالا میندازه و میگه...)

س : خودت که مامان رو میشناسی...

به مناسبت سلامتی تو اکثر فک و فامیل رو دعوت کرده...

(با اخم هایی در هم میگم...)

ل : سابین، سابین، سابین...

من از دست تو چی میکشم؟...

یعنی این قدر عرضه نداشتی این مراسم رو بهم بزنی؟...

واقعا حال و روز من رو نمیبینی؟...

من میگم حوصله ی خودم رو هم ندارم...

بعد تو میگی کل فامیل تو خونمون جمع شدن؟...

س : یه بهانه برات جور میکنم تو اتاقت بری...

باشه؟...

(دارم دیوونه میشم...

من این جا چه غلطی میکنم؟...

من تنها چیزی که الان میخوام یه قبر کنار قبر عشقمه...

یه خواب آروم کنار عشقی که واسه همیشه رفته و تنهام گذاشته...

در ورودی خونه باز میشه و جیمی متفکر از خونه بیرون میاد...

با دیدن جیمی حالم بد میشه...

تحمل جیمی و جیجی رو ندارم...

با دیدن من لبخندی میزنه...

ولی بعد از مدتی لبخند رو لب هاش خشک میشه...

با سرعت خودش رو به من میرسونه و با ناراحتی میگه...)

جی : لیام این چه سر و وضعیه؟...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now