Part 74

1.3K 143 50
                                    

زین : (لیام همون جور که به عکس من روی دیوار خیره شده میگه...)

ل : آخه بی انصاف تو که میدونی تنها دلیل بودنمی...

میدونی که بودنت برام حکم زندگیه دوباره رو داره...

پس چرا این جوری دلمو میسوزونی؟...

چرا با من این کار رو میکنی؟...

یعنی باید به خاطر این موضوع از دستش بدم؟...

(بعد از مدت ها اشکام از شدت ذوق سرازیر میشن...

تو این مدت فقط به خاطر غم و غصه هام گریه میکردم...

ولی الان حس میکنم خوشبخت ترین آدم این کره ی خاکیم...)

ل : این نهایت بی انصافیه...

من دوستش دارم...

به چه زبونی بگم دوستش دارم؟...

(به سمت تختش میرم...)

ل : داری من رو میکشی زین...

داری دیوونم میکنی...

(آروم روی تختش میشینم...

لیام متعجب سرش رو به طرف من برمیگردونه و بعد از چند لحظه مکث با بغض میگه...)

ل : این روز ها رویاهات از خودت مهربون تر شدن...

(لبخند تلخی میزنم...

من هم چهار سالم رو با رویاهات سپری کردم لیام...

ایکاش میدونستی تو این چهار سال چی کشیدم...

دستم رو به سمت موهای بهم ریختش میبرم و آروم موهاش رو نوازش میکنم...

لیام خشن به دستم چنگ میزنه و میگه...)

ل : زین ترکم نکن...

من بدون تو میمیرم...

(میخوام حرف بزنم که میگه...)

ل : حالا که خودت نیستی لااقل بذار رویاهات بمونند...

(آروم میگم...)

ز : لیام من خودمم...

(لبخندی میزنه و میگه...)

ل : آره...

خیلی به واقعیت نزدیکی...

دقیقا مثل خودشی...

(با لحن تلخی زمزمه میکنه...)

ل : فکر کنم دارم دیوونه میشم...

ولی این دیوونگی رو ترجیح میدم به اون سالم بودنی که تو کنارم نباشی...

(با بغض میگم...)

ز : من زینم لیام...

خوده زین...

خواب و خیال و رویا نیستم...

بفهم...

(متعجب نگاهم میکنه و میگه...)

ل : چی؟...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now