Part 78

1.2K 133 99
                                    

زین : (با لبخند کنار آبشار نشستم و به این چند وقت فکر میکنم...

از بس تو این مدت بهم خوش گذشته که گذر زمان رو هم از یاد بردم...

اصلا نمیدونم چند روز و چند هفته‌ست که به اینجا اومدیم...

فقط میدونم یه مدت طولانیه که اینجاییم...

به دور از هیاهو...

به دور از دغدغه...

به دور از نگاه های پر تمسخر یا پر از ترحم دیگران...

عاشق اینجا شدم هر روز نزدیکای غروب با لیام میایم و اطراف ویلا قدم میزنیم...

اصلا دلم نمیخواد از اینجا بریم...

تو این مدت خیلی به اینجا عادت کردم...

هیچ کجای این منطقه رو به اندازه ی این آبشار دوست ندارم...

چشم هام رو میبندم و ریه هام رو پر از هوا میکنم...

تو این مدت روحیم خیلی بهتر شده...

لیام هم با شیطنت هاش باعث شده خاطرات بده زیادی برام کمرنگ بشن...

کلا حس میکنم تو یه دنیای دیگه زندگی میکنم...

با اینکه در گذشته هم به لیام وابسته بودم ولی تو این روز ها وابستگیم به لیام هزار برابر شده...

خودش هم این رو میدونه و خیلی هوام رو داره...

با پررویی های لیام تا حد زیادی خجالتم ریخته...

با ماجرای ته باغ هم حس میکنم کنار اومدم...

هر چند بعضی وقت ها حین عشق بازی باز هم یاد اون لحظه های سخت و طاقت فرسا میوفتم...

ولی دیگه به اندازه ی گذشته آزارم نمیده...

بیشترین چیزی که الان باعث آزارمه ترسیه که تو دلم دارم...

ترس از دست دادن لیام...

این ترس با تمام محبت هایی که لیام بدون هیچ مرزی تقدیمم میکنه و تمام اطمینان هایی که بهم میده هنوز هم از بین نرفته...

ولی با همه ی این ها لیام صبورانه تحمل میکنه و با محبت های بی دریغش من رو شرمنده میکنه...

کابوس هام كم شدن و دنیا به نظرم قشنگ تر از همیشه به نظر میرسه...

توی این چند هفته طعم واقعیه خوشبختی رو با همه ی وجودم تونستم بچشم...

با احساس خیس شدن صورتم سریع چشم هام رو باز میکنم و با قیافه ی شیطون لیام رو به رو میشم...

میخنده و میگه...)

ل : تا تو باشی من رو از یاد نبری...

(چشم هام رو ریز میکنم و با صدای بچه گونه ای میگم...)

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now