Part 29

951 155 115
                                    

لیام : (با احساس درد بدی در ناحیه ی قفسه ی سینم چشم هام رو باز میکنم...

با تعجب به اطرافم نگاه میکنم و خودم رو بین کلی سیم و دستگاه های مختلف میبینم...

کسی رو در اطراف خودم نمیبینم..

با کلافگی سعی میکنم کسی رو صدا بزنم که از شدت درد بیشتر به ناله کردن شباهت داره تا صدا زدن...

بعد از یکی دو دقیقه در اتاق باز میشه و یه دختر به داخل میاد...

با دیدن چشم های باز من اول با تعجب نگاهم میکنه...

بعد از چند لحظه مکث با خوشحالی خودش رو به من میرسونه و زنگ بالای سرم رو به صدا در میاره...)

_ : بالاخره بهوش اومدین؟...

کم کم داشتیم نگرانتون میشدیم...

(از شدت درد صورتم درهم میشه...

به سختی میگم...)

ل : من کجام؟...

_ : بیمارستان...

(با تعجب نگاهش میکنم...

من بیمارستان چیکار میکنم؟...

زیر لب میگم...)

ل : من اینجا چیکار میکنم؟...

(همون جور که داره یه چیز هایی رو چک میکنه با ناز میگه...)

_ : یادتون نمیاد؟...

شما گلول...

(هنوز حرفش تموم نشده که در باز میشه و یه مرد میانسال با اخم وارد میشه...

با دیدن چشم های باز من میگه...)

+ : سلام جوون...

چطوری؟...

کم کم داشتی ناامیدمون میکردیا...

(با تعجب نگاهش میکنم که لبخندی میزنه و شروع به معاینه ی من میکنه...

به پرستار دستورایی میده و در آخر میگه...)

+ : بعد از اون عمل سخت و در آوردن گلوله ها امیدی به زنده بودنت نداشتیم...

خوب مقاومت کردی...

(گلوله؟...

اینا چی دارن میگن؟...)

+ : درد داری؟...

(سری به نشونه ی تائید تکون میدم...

دوباره به حرف هاشون فکر میکنم...

کم کم همه چیز رو به خاطر میارم...

اسلحه ای که به سمتم نشونه گرفته شده بود...

شلیک...

گلوله...

میکسا...

پوزخندش...

زین...

زیر لب زمزمه وار میگم...)

ل : زین...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now