Part 54

1K 149 166
                                    

راوی : (خسته و متفکر به دیوار تکیه داده...

جوری به دیوار مقابلش زل زده که انگار داره چیز با ارزشی رو از لا به لای دیوارای ترک خورده ی رو به روش کنکاش میکنه...

بی تفاوته بی تفاوته...

سرد و یخی...‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌  ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌  ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌  ‌‌‌ ‌ ‌ ‌

دست نیافتنی و غیر قابل دسترس...

اصلا انگار توی این دنیا نیست...

کدوم یکی از این عابرا میتونند حرف دل این پسرک خوشتیپ رو که تو یه نگاه خیلی بیشتر از خیلیا رو با غرور و تحكمش جذب خودش میکنه رو بخونند؟...‌ ‌

یاد بحث دیروزش با نایل میوفته...)

ن : لیام این چه وضعیه که واسه خودت درست کردی؟...

این از تو...

اون هم از سابین...

دستی دستی دارین خودتون رو داغون میکنید...

تو خودت رو تو شرکت حبس کردی....

اون خودش رو تو اتاقش زندانی کرده...

کار مادرتون هم که تو این روز ها فقط اشک ریختن و گریه زاری شده...

به سالی هم که میگم برو حداقل با سابین حرف بزن فقط پوزخند تحویلم میده...

میدونی تو این چند وقته چقدر پدر و مادرت شکسته شدن؟...

چقدر پیر شدن؟...

چقدر داغون شدن؟...

زین رو دوست داشتی میدونم...

عاشقش بودی میدونم...

غلط اضافه کردی رفتی با دشمن خونیش نامزد کردی میدونم...

اما آیا با این کار هات زین زنده میشه؟...

نه...

خواهش میکنم جوابم رو بده...

زنده میشه؟...

ل : همه چی دارم نایل...

همه چی...

موقعیت شغلی و اجتماعی مناسب...

پول...

ثروت...

خونه...

زندگی...

از لحاظ تیپ و ظاهر هیچی کم ندارم...

اعتماد به نفس کاذب نیست...

واقعا همه چی دارم...

ولی هر جوری به زندگیم نگاه میکنم میبینم انگار هیچی ندارم...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now