Part 79

902 119 14
                                    

زین : (هنوز هم باورم نمیشه که قراره تا یک ساعت دیگه مادرم رو ببینم...

بعد از کلی گشت و گذار که هیچی ازش نفهمیدم بالاخره به خونه ی پدریه لیام رسیدیم...

از بس حواسم به دیدار امشب بود هیچی از گشت و گذار نفهمیدم...

از بس به لیام در مورد مادرم گفتم بیچاره سر درد گرفت...)

ل : عزیزم نمیخوای پیاده شی؟...

ز : از بس ذوق و شوق دارم نمیدونم دارم چیکار میکنم...

به نظرت مامانم چی شکليه؟...

شبیهه منه؟...

(لبخند غمگینی میزنه...)

ز : لیام چرا حس میکنم غمگینی؟...

مثل روز های قبل نیستی...

اتفاقی افتاده؟...

ل : نه عزیزم...

پیاده شو بریم داخل خونه...

ز : مطمئن باشم چیزی نشده؟...

ل : بریم تو خونه بعد با هم حرف میزنیم...

(نگران نگاهش میکنم...

متوجه نگرانيه من میشه...

چون لبخندی میزنه و با اخم میگه...)

ل : اگه بخوای اون جوری نگاهم کنی باز آبروریزی میشه ها...

ز : داشتیم لیوم؟...

(میخنده و میگه...)

ل : زین نظرت چیه امشب بیخیال همه چیز بشیم و بریم خونه ی خودمون؟...

اصلا این جوری که نگاهم کردی بی طاقت شدم...

(در رو باز میکنم و با اخم میگم...)

ز : بیخود...

پیاده شو ببینم...

(میخنده و از ماشین پیاده میشه...

نمیدونم چرا با تموم این خوشحالی ها امشب یه حس بدی دارم...

شاید به خاطر رفتاره لیامه که زیادی غمگین به نظر میرسه...

از ماشین پیاده میشم و همراه لیام به سمت خونشون حرکت میکنم...

لیام زنگ خونه رو میزنه و منتظر میشه...)

ز : مگه کلید همراهت نیست؟...

ل : جا گذاشتم...

ک : لیام عزیزم شمایین؟...

ل : آره مامان...

باز کن...

(در با صدای تیکی باز میشه و من و لیام وارد میشیم...

هنوز چند قدمی بیشتر نرفتیم که آراز و پدر و مادر لیام به همراه سالی و سابین با نگرانی به سمت ما هجوم میارن...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now