زین : (هنوز هم باورم نمیشه که قراره تا یک ساعت دیگه مادرم رو ببینم...
بعد از کلی گشت و گذار که هیچی ازش نفهمیدم بالاخره به خونه ی پدریه لیام رسیدیم...
از بس حواسم به دیدار امشب بود هیچی از گشت و گذار نفهمیدم...
از بس به لیام در مورد مادرم گفتم بیچاره سر درد گرفت...)
ل : عزیزم نمیخوای پیاده شی؟...
ز : از بس ذوق و شوق دارم نمیدونم دارم چیکار میکنم...
به نظرت مامانم چی شکليه؟...
شبیهه منه؟...
(لبخند غمگینی میزنه...)
ز : لیام چرا حس میکنم غمگینی؟...
مثل روز های قبل نیستی...
اتفاقی افتاده؟...
ل : نه عزیزم...
پیاده شو بریم داخل خونه...
ز : مطمئن باشم چیزی نشده؟...
ل : بریم تو خونه بعد با هم حرف میزنیم...
(نگران نگاهش میکنم...
متوجه نگرانيه من میشه...
چون لبخندی میزنه و با اخم میگه...)
ل : اگه بخوای اون جوری نگاهم کنی باز آبروریزی میشه ها...
ز : داشتیم لیوم؟...
(میخنده و میگه...)
ل : زین نظرت چیه امشب بیخیال همه چیز بشیم و بریم خونه ی خودمون؟...
اصلا این جوری که نگاهم کردی بی طاقت شدم...
(در رو باز میکنم و با اخم میگم...)
ز : بیخود...
پیاده شو ببینم...
(میخنده و از ماشین پیاده میشه...
نمیدونم چرا با تموم این خوشحالی ها امشب یه حس بدی دارم...
شاید به خاطر رفتاره لیامه که زیادی غمگین به نظر میرسه...
از ماشین پیاده میشم و همراه لیام به سمت خونشون حرکت میکنم...
لیام زنگ خونه رو میزنه و منتظر میشه...)
ز : مگه کلید همراهت نیست؟...
ل : جا گذاشتم...
ک : لیام عزیزم شمایین؟...
ل : آره مامان...
باز کن...
(در با صدای تیکی باز میشه و من و لیام وارد میشیم...
هنوز چند قدمی بیشتر نرفتیم که آراز و پدر و مادر لیام به همراه سالی و سابین با نگرانی به سمت ما هجوم میارن...
![](https://img.wattpad.com/cover/226415280-288-k382247.jpg)
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...