Part 42

821 142 136
                                    

راوی : (با ترس به اطراف نگاه میکنه...

زیر لب زمزمه میکنه...)

× : نکنه برسن؟...

_ : نترس...

حالا حالا ها نمیان...

× : دست خودم نیست...

(به زحمت جلوی اشک های خودش رو میگیره که مثل همیشه زیر گریه نزنه...

زمزمه وار میگه...)

× : خدایا همین یه دفعه...

فقط همین یه دفعه کمکم کن...

_ : زین نترس...

مطمئن باش حالا حالا ها نمیرسن...

تا یه ساعت وقت داریم...

ز : وقتی ببینن نیستیم دنبالمون میگردن...

بیکار که نمی شینن...

توی این یه ساعت مگه چقدر میتونیم از اینجا دور بشیم؟...

_ : نگران نباش...

همه چیز رو به من و دوست شفیقم بسپر...

(با استرس پاشو تکون میده و میگه...)

ز : پس چرا نمیاد؟...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌

_ : اه اه...

پسر هم این قدر غرغرو؟...

حالمو بد کردی...

گمشو اون ور...

میترسم مرضت به من هم سرایت کنه...

(دهنش رو باز میکنه که جواب مرد رو بده...

اما با صدای روشن شدن ماشین حرف تو دهنش میمونه...)

_ : ایول...

بفرما...

ماشین رو روشن کرد...

الان میرسه...

من که گفتم این کار راسته ی کار داداش گلمه...

بالاخره این کوه یخ هم یه جا بدرد ما خورد...

ز : تا دیروز که میگفتی داداش خلت...

حالا شد گل؟...

_ : نه میبینم زبون در آوردی...

جوجه یه کاری نکن اون زبونت رو از حلقت بکشم بیرون بعد دور گردنت بپیچما...

ز : جون من یه لحظه زبون به دهن بگیر...

خیلی نگرانم...

_ : این که کار همیشگی توئه...

فکرش رو کن...

بعد از اینکه زبونت رو دو گردنت پیچیدم عکست رو بذارم تو اینستا...

(از حرف های مرد خندش میگیره...)

ز : امان از دست تو...

_ : مگه چمه؟...

ز : چیزیت نیست...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now