Part 68

1.2K 139 175
                                    

زین : (لبخندی میزنم و چیزی نمیگم...

صدای هنری رو میشنوم که با شیطنت میگه...)

ه : این شام چی شد زین؟...

ز : تو کجا بودی تا الان؟...

ه : همین اطراف...

داشتم از دست این دختر و پسر های پسر ندیده فرار میکردم...

(با این حرفش خنده ی جمع بلند میشه...)

س : حالا چرا فرار؟...

(هنری با خونسردی یه صندلی عقب میکشه و میشینه...

یه تک سرفه ای میکنه و انگار که میخواد حرف مهمی بزنه میگه...)

ه : مگه خلم خودم رو اسیر دست این بلا های آسمونی کنم؟...

ز : بلا های آسمونی دیگه آره؟...

(پدر و مادر لیام با خنده سری تکون میدن و ما جوونا رو با هم تنها میذارن‌...)

ه : شما که عزیز دل مایی زین خان...

(آراز متعجب به هنری نگاه میکنه...

اما هنری با خونسردی میگه...)

ه: همیشه بخند یکی یدونه...

اخم کردن اصلا بهت نمیاد...

(سابین هم متعجب به هنری نگاه میکنه...

لیام با حرص نگاهم میکنه و میگه...)

ل : راستی زین...

(همون جور که نگاهم به هنریه میگم...)

ز : هوم؟...

(لیام با فشاری که به دستم میاره مجبورم میکنه نگاش کنم...)

ز : چیه؟...

ل : ازت خیلی خیلی ممنونم...

(با تعجب میگم...)

ز : بابت چب؟...

ل : بابت رقصت...

(احساس میکنم گونه هام از شدت خجالت قرمز میشن...

هنری با خنده میگه...)

ه : نمی دونستم که این قدر قشنگ و حرفه ای میرقصی...

این هنرت رو رو نکرده بودیا...

(با خجالت میگم...)

ز : هنری...

(لیام با بدجنسی میگه...)

ل : بعد از این همه سال هنوز هم باهام هماهنگی...

(متعجب به لیام نگاه میکنم...

هنری میخنده و میگه...)

ه : آره...

خیلی هماهنگ بودین...

(لبخندی میزنم و خجالت زده میگم...)

ز : مرسی...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now