زین : (لبخندی میزنم و چیزی نمیگم...
صدای هنری رو میشنوم که با شیطنت میگه...)
ه : این شام چی شد زین؟...
ز : تو کجا بودی تا الان؟...
ه : همین اطراف...
داشتم از دست این دختر و پسر های پسر ندیده فرار میکردم...
(با این حرفش خنده ی جمع بلند میشه...)
س : حالا چرا فرار؟...
(هنری با خونسردی یه صندلی عقب میکشه و میشینه...
یه تک سرفه ای میکنه و انگار که میخواد حرف مهمی بزنه میگه...)
ه : مگه خلم خودم رو اسیر دست این بلا های آسمونی کنم؟...
ز : بلا های آسمونی دیگه آره؟...
(پدر و مادر لیام با خنده سری تکون میدن و ما جوونا رو با هم تنها میذارن...)
ه : شما که عزیز دل مایی زین خان...
(آراز متعجب به هنری نگاه میکنه...
اما هنری با خونسردی میگه...)
ه: همیشه بخند یکی یدونه...
اخم کردن اصلا بهت نمیاد...
(سابین هم متعجب به هنری نگاه میکنه...
لیام با حرص نگاهم میکنه و میگه...)
ل : راستی زین...
(همون جور که نگاهم به هنریه میگم...)
ز : هوم؟...
(لیام با فشاری که به دستم میاره مجبورم میکنه نگاش کنم...)
ز : چیه؟...
ل : ازت خیلی خیلی ممنونم...
(با تعجب میگم...)
ز : بابت چب؟...
ل : بابت رقصت...
(احساس میکنم گونه هام از شدت خجالت قرمز میشن...
هنری با خنده میگه...)
ه : نمی دونستم که این قدر قشنگ و حرفه ای میرقصی...
این هنرت رو رو نکرده بودیا...
(با خجالت میگم...)
ز : هنری...
(لیام با بدجنسی میگه...)
ل : بعد از این همه سال هنوز هم باهام هماهنگی...
(متعجب به لیام نگاه میکنم...
هنری میخنده و میگه...)
ه : آره...
خیلی هماهنگ بودین...
(لبخندی میزنم و خجالت زده میگم...)
ز : مرسی...
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...