زین : (روی تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده...
بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت میگه...)
آ : در رو ببند...
(در رو که پشت سرم باز گذاشته بودم میبندم...
به آرومی به سمت میز کامپیوترش میرم...
صندلی رو جلو میکشم و با ترس روش میشینم و منتظر نگاهش میکنم...
همون جور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت میگه...)
آ : قبل از اینکه به مهمونی برسیم چی بهت گفته بودم؟...
(نمی دونم چه جوابی بهش بدم...
به انگشت هام نگاه میکنم و باهاشون بازی میکنم...
سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم...
با جدیت میگه...)
آ : به من نگاه کن...
اون انگشت هات جایی فرار نمیکنند...
(سرم رو بالا میگیرم و با نگرانی بهش خیره میشم...
با پوزخند میگه...)
آ : خوبه این همه از من میترسی و به حرف هام توجهی نمیکنی...
(میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با خونسردی میگه...)
آ : مگه امشب توی ماشین بهت نگفتم حق نداری مامان و بابا رو ناراحت کنی؟...
(بعد با لحن خشنی میگه...)
آ : گفتم یا نه؟...
(با ترس سری به نشونه آره تکون میدم...
با داد میگه...)
آ : درست و حسابی جوابم رو بده...
بیخودی برام سر تكون نده...
(با صدای لرزونی میگم...)
ز : گفتی داداش...
(از روی تختش بلند میشه و آروم آروم به طرف من میاد...
با جدیت میگه...)
آ : خوبه خودت هم قبول داری که امشب قبل از ورود به اون جشن کوفتی توی ماشین بهت گفتم حق نداری هیچ دردسری درست کنی...
اما تو طبق معمول فقط و فقط خرابکاری کردی...
(با ترس بهش خیره میشم و به سختی میگم...)
ز : داداش باورکن تقصیر من نبود...
(با داد میگه...)
آ : این رو نگی چی میخوای بگی؟...
لابد تقصیر من بود...
با آلوین اون کار رو کردی گفتی تقصیر من نبود...
آلوین مرد گفتی تقصیر من نبود...
آبروی خونواده رو به باد دادی گفتی تقصیر من نبود...
![](https://img.wattpad.com/cover/226415280-288-k382247.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Travel To Love (Ziam)
Фанфикچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...