Part 8

939 189 75
                                    

زین : (ماشین های زیادی اطراف خونه پارک هستن...

بعد از پیاده شدن من آراز هم پیاده میشه...

یه خورده جلوتر ازش وایمیستم و منتظرش میمونم...

دوست ندارم تنها وارد باغ بشم...

با اینکه آراز کاری برام نمیکنه...

اما همین که کنارمه برام یه قوت قلبیه...

هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم آراز هم به سمت دوست هاش میره و من رو تنها میذاره...

آراز به سمتم میاد و با اخم میگه...)

آ : راه بیوفت...

(و با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه...

پشت سرش حرکت میکنم...

ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشه...

اما چهره‌م خونسرده خونسرده...

بالاخره بعد از چهار سال خوب کارم رو یاد گرفتم...

در خونه باغ بازه...

به نزدیکای در رسیدیم که آراز به عقب برمیگرده و با جدیت میگه...)

آ : در مورد امشب دیگه سفارش نکنم...

اگه ببینم مامان و بابا رو ناراحت کردی من میدونم و تو...

(سری تکون میدم و میخوام از کنارش بگذرم که بازوم رو میگیره و میگه...)

آ : نشنیدم...

(دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار...

با خونسردی تصنعی ای میگم...)

ز : حواسم هست...

(بازوم رو با خشم ول میکنه و میگه...)

آ : بهتره باشه...

چون اگه نباشه مجبور میشم خودم سر جاش بیارم...

(و با گفتن این حرف قدم هاش رو تندتر میکنه...

وارد خونه باغ میشیم...

تک و توک مهمون ها تو حیاط و باغ دیده میشن...

بعضی هاشون برای آراز سری تکون میدن...

آدم هایی که من رو میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگاهم میکنند...

نه لبخندی به لب دارم...

نه اخمی به چهره...

عاديه عادیم...

دست هام رو تو جیب شلوارم کردم و پشت سر آراز حرکت میکنم...

وارد سالن میشیم...

پدربزرگ مثل همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش و پلا هستن...

آراز به سمت پدربزرگ میره تا باهاش سلام و احوال پرسی کنه...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now