زین : (دستم رو بالا میبرم و بالاخره زنگ رو فشار میدم...)
ز : آدام منم...
زین...
(هیچ صدایی از اون طرف آيفون بلند نمیشه...)
ز : آدام؟...
(صدای گذاشتن گوشی رو میشنوم اما در باز نمیشه...
با تعجب به نیک و پیتر نگاه میکنم...)
پ : یادت که نرفته همه فکر میکنند مردی؟...
ز : آهان...
ن : یه بار دیگه زنگ بزن...
(سری تکون میدم و میخوام یه بار دیگه زنگ بزنم که در به شدت باز میشه و آدام جلوی در ظاهر میشه...
بهت زده جلوی در خشکش میزنه...)
ز : آدام...
(تازه به خودش میاد..
به زحمت میگه...)
آد : زین...
(صدای هنری رو میشنوم...)
ه : آدام یه دفعه ای چی ش...
(هنری هم با دیدن من حرف تو دهنش میمونه...
با چشم های گرد شده نگاهم میکنه...
نمیدونم چند دقیقه گذشته آدام و هنری مات و مبهوت به من زل زدن و با ناباوری بهم نگاه میکنند...
نگاهی به نیک و پیتر میندازم...
اونا هم منتظر حرکتی از جانب منن...
آهی میکشم و دستم رو جلوی صورت آدام میبرم و تکون میدم...)
ز : آدام چته؟...
منم...
زین...
دوست ملودی...
(آدام با حرکت دست من تازه به خودش میاد و با لکنت میگه...)
آد : زین..
تو که مرده بودی...
(شونه ای بالا میندازم...)
ز : حالا که میبینی زندم...
(چنگی به موهاش میزنه و دوباره با دقت براندازم میکنه...)
آد : آخه چطور ممکنه؟...
(لبخند تلخی میزنم و میگم...)
ز : تو این روز ها مرگم بنده رو جواب کرده...
(انگار اصلا صدای من رو نشنیده...
چون همون جور ادامه میده...)
آد : اما...
آخه...
تو...
دره...
ماشین ملودی...
(دستش رو بالا میاره و بازوم رو لمس میکنه...)
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...