زین : (هنوز چند قدم بر نداشتم که نگاه لیام به من و هنری میوفته...
اول ابرویی بالا میندازه و با اخم به هنری نگاه میکنه...
ولی بعد از چند لحظه سریع نگاهش رو از هنری میگیره و با مهربونی بهم خیره میشه...
تکیش رو از ماشین میگیره و با اعتماد به نفس و جذبه ی همیشگی به طرف ما میاد...
طبق معمول تیپ اسپرت زده و من عاشق این نوع لباس پوشیدنشم...
خودش هم خوب میدونه چه جوری میتونه دل من رو ببره...
نگاهم رو ازش میگیرم و با قدم های کوتاه کنار هنری قدم برمیدارم...)
ل : سلام...
(صدای شیطون هنری تو گوشم میپیچه...)
ه : به به...
سلام لیام خان...
(بدون اینکه نگاهش کنم آروم زیر لب سلام میکنم...)
ه : راستی لیام خان راضی هستی؟...
(لیام متعجب میگه...)
ل : از چی؟...
ه : از شغل جدیدت دیگه...
(خوب میدونم باز شیطنت هنری فوران کرده...
فقط نمیدونم چرا این قدر سر به سر لیام میذاره...)
ل : شغل جدیدم؟...
(هنری سمت راستم و لیام هم سمت چپم وایستادن و آروم آروم با من قدم بر میدارن...)
ه : آره دیگه...
شغل بادیگاردی...
(صدای خشن لیام رو میشنوم...)
ل : فعلا که شغل خودت هم همینه...
ه : البته...
من که پیش زین بادیگارد که هیچی خدمتکار گوش به فرمانم...
(سرم رو بالا میارم و نگاهی به لیام میندازم که با حرص به هنری نگاه میکنه...
اما هنری دستش رو تو جیب شلوارش کرده و با خونسردی و لبخند به رو به رو خیره شده...
باد سردی میوزه و باعث میشه دستم رو دور خودم حلقه کنم...
لیام آروم کنار گوشم میگه...)
ل : سردته؟...
(بی تفاوت جواب میدم...)
ز : نه زیاد...
ل : خواستی بگو کتم رو بهت بدم...
(نگاهی به کت اسپرتش میکنم و میگم...)
ز : لازم نیست...
ه : در ورودی از کدوم طرفه؟...
(لیام با دست به سمتی اشاره میکنه و میگه...)
CZYTASZ
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...