Part 38

877 144 96
                                    

لیام : (مامان و بابا مشغول حرف زدن میشن...

سالی به اتاقش میره...

من هم نگاهی به سابین میندازم و میگم...)

ل : سابین اون یکی گوشیت رو هنوز داری؟...

(با سردی جوابم رو میده...)

س : برو تو اتاقم بردار...

(سری تکون میدم...

بی تفاوت به لحن سردش از جام بلند میشم و به سمت اتاقش میرم...

همین که وارد اتاقش میشم پام روی یه چیزی میره...

نگاهی به زیر پام میندازم و با شلوار مچاله شدش رو به رو میشم...

لبخندی رو لبم میشینه...

زیر لب زمزمه میکنم...)

ل : از این پسر شلخته تر تو عمرم ندیدم...‌ ‌ ‌ ‌

(برعکس من و سالی همیشه اتاقش درهم برهمه...

در اتاقش رو میبندم و نگاهی به اطراف میندازم...

هنوز هم عکس های آلوین روی دیوار خودنمایی میکنن...

اتاقش از عکس های آلوین در ژست های مختلف پر شده...

هیچ وقت اجازه نمیده هیچ غریبه ای وارد اتاقش بشه...

رو به روی تختش یه عکس بزرگ از آلوین که با لبخند کنار خودش وایستاده چسبونده...

دلم میگیره...

یعنی سابین از من عاشق تره؟...

درسته در دوران نامزدی سابین بعضی مواقع از دست آلوین عصبی میشد و با هم دعوای سختی میگرفتن...

اما هیچ وقت به فکر بهم زدن نامزدیش نیوفتاد...

در صورتی که من و زین توی اون دوران همیشه مراعات میکردیم و در برابر همدیگه کوتاه میومدیم...

ولی آخرش نامزدیمون بهم خورد...

سابین در دوره ی نامزدی دو بار به آلوین سیلی زد...

ولی من توی اون دوران هیچ وقت روی زین دست بلند نکردم...

پس چرا آخرش این جوری شد؟...

منی که همیشه سعی میکردم با عشقم بهترین رفتار رو داشته باشم و سابین رو هم نصیحت میکردم دست از تعصب های بیجاش برداره چرا عاقبتم این شد؟...

اگه سابین توی اون روز ها جای من بود چیکار میکرد؟...

آیا اون هم آلوین رو ترک میکرد؟...

با صدای باز شدن در به خودم میام...

سابین وارد اتاق میشه و نگاهی به من میندازه...)

س : چی شد؟...

پیدا نکردی؟...

(با حواس پرتی میپرسم...)

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now