Part 11

1K 187 40
                                    

زین : (نگاهی به اطراف میندازم...

ته باغیم...

محاله کسی این اطراف بیاد...

باید فرار کنم...

تنها چاره همینه...

به هر قیمتی که شده باید فرار کنم...

حداقلش باید سعیم رو کنم...

الان که حلقه ی دست هاش شل تر شده، الان که دست هام آزادن فرصت فرار رو دارم...

فرصت که از دست بره دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاد...

معلوم نیست چند دقیقه ی بعد چه اتفاقی میوفته...

دست هاش رو از روی گونه هام برمیداره و به سمت دکمه های کتم میاره...

با همه ی ترسی که ازش دارم حس میکنم الان وقتشه...

دستش هنوز به دکمه ی کتم نرسیده که به سرعت دستم رو بالا میارم و به شدت به عقب هلش میدم...

چون انتظار این کار رو از من نداشت تعادلش رو از دست میده...

اما در لحظه ی آخر مچ دستم رو میگیره...

خودش پرت میشه زمین و من هم روش میوفتم...

همه ی امیدم به یاس تبدیل میشه...

همه چی تموم شد...

مطمئنم دیگه ولم نمیکنه...

میدونم از ترس رنگ به چهره ندارم...

دیگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته...

یه لحظه احساس میکنم فشار دستش کم شده...

میخوام به سرعت از جام بلند شم که اون با خشونت زیاد من رو روی زمین پرت میکنه و این بار خودش رو روی تنم میندازه...

همه ی سنگینیش رو روی جسمم احساس میکنم و هیچ کاری نمی تونم کنم...

نگاهم با نگاهش تلاقی میکنه...

با پوزخند بهم خیره میشه و میگه...)

ل : گفتم هر چی بیشتر تقلا کنی کار خودت سخت تر میشه...

(با صدای لرزونی میگم...)

ز : لیام التماست میکنم...

تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن...

قسم میخورم تحمل این یکی رو دیگه ندارم...

(یه لحظه غمی رو تو چهره‌ش احساس میکنم...

ولی فقط یه لحظه...

چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره ی خونسردش پنهان میکنه و با بی تفاوتی میگه...)

ل : من که هنوز شروع نکردم...

قبل از شروع کارم بهتره بخاطر این نقشه ی فرارت یه کوچولو تنبیه بشی...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now