Part 39

918 149 84
                                    

لیام : (با تكون های دستی چشم هام رو به زحمت باز میکنم...)

ن : لیام بیدار شو...

مگه با آراز قرار نداری؟...

دیرت شدا...

از من گفتن بود...

بعد نگی چرا بیدارم نکردی...

(به سرعت روی تخت میشینم و به ساعت نگاه میکنم...

ساعت هنوز هشته...

با خشم بالش رو برمیدارم و به طرفش پرت میکنم که بالش رو روی هوا میگیره...)

ل : بمیری نایل...

هنوز دو ساعت تا قرار مونده...

ن : گفتم زودتر بیدار بشی تا خودت رو برای فحش شنیدن و کتک خوردن آماده کنی...

ل : چه غلطی کردم گفتم تو هم باهام بیای...

ن : اتفاقا تنها کار درستی که تو این چند وقته انجام دادی همین بود...

(دوباره رو تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشم...

یه هفته از اون روز ها میگذره...

یه هفته که به اندازه ی یه قرن برام گذشته...

تو این هفته هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده...

فقط جیجی از بیمارستان مرخص شد و این جور که از زبون بابا شنیدم حالش خوبه...

هنوز بهش سر نزدم...

چرا دروغ؟...

میترسم...

واقعا میترسم برم بهش سر بزنم دوباره کنه بازی در بیاره...

با پرت شدن یه چیزی روی صورتم به خودم میام...

باز این پسره مسخره بازی هاش رو شروع کرد...

بالش رو که نایل روی صورتم پرت کرده برمیدارم و زیر سرم میذارم...)

ل : نایل خواهشا یه امروز رو آدم باش...

باور کن الان حوصله ی خودم رو هم ندارم...

ن : آخه کار سختیه آدم باشم...

اونم نه یه ثانیه...

نه دو ثانیه...

بلکه یه روز...

حرفش رو هم نزن که راه نداره...

ل : نایـــل...

(صداش رو نازک میکنه و با لحن بامزه ای میگه...)

ن : واه واه...

چرا صدات رو برام بلند میکنی؟...

مظلوم گیر آوردی؟...

ل : نایل گم میشی بیرون یا بیرونت کنم؟...‌ ‌ ‌

(میخواد چیزی بگه که روی تخت نیم خیز میشم و نایل هم با خنده پا به فرار میذاره و در رو پشت سرش میبنده...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now