Part 14

914 164 21
                                    

زین : (به سمت پنجره ی اتاقم میرم...

هر وقت دلم خیلی میگیره از پنجره به بیرون نگاه میکنم...

انگار اون بیرون یه چیزی هست که آرومم کنه...

هرچند هیچ وقت آروم نشدم...

ولی هر دفعه دوباره کارم رو تکرار میکنم...

حس میکنم خالیه خالیم...

مثل یه آدم آهنی...

خالی از هر گونه احساس...

خالی از محبت...

خالی از عشق...

خالی از تنفر...

خالی از دلتنگی...

خالی از همه احساسات دنیا...

با لبخند تلخی زمزمه میکنم...)

ز : عجب شب عجیبیه امشب...

(انگار امشب قراره هویت همه ی آدم ها جلوی چشمم مشخص بشه...

اولیش لیام...

دومیش مامان...

سومیش کیه؟...

هیچکس نمیدونه...

میخوام از جنس سنگ بشم...

واقعا میخوام از سنگ بشم...

مثل همه ی اون هایی که با بی رحمی تمام فرصت دوباره بودن رو از من گرفتن...

نمیگم فحش میدم...

نمیگم بد و بیراه میگم...

نمیگم جوابشون رو میدم...

ولی میگم دیگه به هیچکدومشون محبت نمیکنم...

تمام این چهار سال با همه ی سختی ها باز هم از محبت برای خونوادم کم نذاشتم...

ولی از امروز میخوام سرد بشم...

سنگ بشم...

میخوام واسه ی همیشه تغییر کنم...

یاد حرف آراز میوفتم...

مثل همیشه باعث عذاب همه ای...

وقتی هم واسه ی خودم هم واسه ی بقیه مایه عذابم پس چرا با مهربونی و محبت باهاشون رفتار کنم؟...

اون ها من رو نمیخوان...

محبت های من رو نمیخوان...

عشق من رو نمیخوان...

احساس من رو نمیخوان...

اون ها اصلا زنده ی من رو نمیخوان...

اون ها تنها چیزی که میخوان آلوینه...

آلوینی که مرده رو جست و جو میکنن اما زنده ی من رو نه...

پس واسه ی چی ادامه بدم؟...

چند قدم از پنجره فاصله میگیرم و به عقب برمیگردم...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now