زین : (آدام به سمت ماشینش میره و ملودی رو تو بغلش میگیره...
همگی سوار ماشین میشیم و به سمت بیمارستان حرکت میکنیم...
از دیدن ملودی تو این حال و روز اشک تو چشم هام جمع میشه...)
ه : چی بهش گفتی که این جور شد؟...
آد : از صبح بهم بند کرده بود با این حال و روزش بیاد دادگاه...
خودت که خواهر کله شقت رو میشناسی...
ه : دختره ی بی فکر...
آ : از همون صبح با اون حرص و جوشایی که خورده بود حالش بد بود...
من هم خریت کردم و گفتم موضوع زنده بودن زین رو بگم یه خورده از این گرفتگی خارج بشه...
اما انگار گند زدم به همه چیز...
ه : خریت کردی پسر...
ز : هنری یه خورده تند تر برو...
(هنری سرعت ماشین رو بیشتر میکنه...
آدام نگاهی به من میندازه و میگه...)
آد : نکنه چیزیش بشه زین؟...
(همین حرف کافیه که با چشم هایی گرد شده بزنم زیر گریه...
ملودی تنها کسیه که واسم مونده...
نباید بلایی سرش بیاد...
نباید...)
ز : همش تقصیر منه...
اگه من نبودم ملودی هم این قدر عذاب نمیکشید...
(اشک تو چشم های آدام جمع میشه...)
آد : نه زین...
تو واسه ی همه ی ما از جمله ملودی خیلی عزیزی...
ه : میشه تو این وضعیت این همه تعارف تیکه پاره نکنید؟...
ملودی هیچ چیش نمیشه...
فهمیدین؟...
آد : آره آره...
ملودی من قویتر از این حرف هاست که بخواد چیزیش بشه...
(با بغض به صورت رنگ پریده ی عزیز ترین دوستم نگاه میکنم...
دستش رو بین دستم میگیرم و با بغض میگم...)
ز : ملودی فقط خوب شو...
(با ترمز شدید ماشین سرم به شیشه برخورد میکنه و درد شدیدی تو سرم میپیچه...
اما بی توجه به درد سرم سریع به همراه آدام و هنری از ماشین پیاده میشم و تقریبا پشت سر آدام میدوم...
همین که وارد بیمارستان میشیم یه پرستار با دیدن وضع ملودی سریع به دنبال دکتر میره و یه پرستار دیگه هم آدام رو به سمت اتاقی راهنمایی میکنه تا ملودی رو روی تخت بذاره...
![](https://img.wattpad.com/cover/226415280-288-k382247.jpg)
YOU ARE READING
Travel To Love (Ziam)
Fanfictionچهار ساله همه ازش متنفرن... پدر... مادر... برادر... حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو به درد میارن... فقط و فقط به جرم بی گناهی... بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره... تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنای...