Part 50

1.1K 148 278
                                    

لیام : (سرم رو بالا میارم و نگاهی به در میندازم...

سابین رو میبینم که با حال زار و آشفته ای وارد اتاق میشه...

از روزی که حقیقت رو بهش گفتم دیگه خبری ازش نداشتم...

نگاهم رو ازش میگیرم...

داخل اتاق میاد و در رو میبنده...

حوصلش رو ندارم...

دلم نمیخواد ببینمش...

دست خودم نیست...

بیشتر از هر کسی سابین رو مقصر میدونم...

حتی از شنیدن صداش هم سرم رو بالا نمیگیرم...)

س : لیام؟...

حق داری جوابم رو ندی...

میدونم بهت بد کردم...

ل : چرا اینجا اومدی؟...

س : یعنی تا این حد از من متنفری؟...

ل : با همه ی وجودم دارم سعی میکنم نباشم...

که بلند نشم...

که کتک کاری نکنم...

که فریاد نرنم...

با همه ی وجودم دارم سعی میکنم...

ولی نمیدونم تا چند دقیقه ی دیگه میتونم خودم رو کنترل کنم یا نه...

سابین خواهشا چند وقتی دور و بر من آفتابی نشو...

س : لیام بزن...

هر چقدر میخوای بزن...

ولی تو خودت نریز...

هیچ وقت نمی خواستم این جوری بشه...

ل : اما شد...

س : فکر میکردم همه چیز زیر سر زینه...

فکر میکردم میخواد زندگیم رو نابود کنه...

(پوزخندی رو لب هام میشینه...)

ل : میدونی برایان بهم چی گفت؟...

(جوابی از جانبش نمیشنوم...

سرم رو بالا میارم و با خشم میگم...)

ل : برایان گفت کسی که دورا دور تو و آلوین رو بهم رسوند زین بود...

همون حرفی که سالی بهم زده بود و منه احمق باور نکرده بودم...

میفهمی احمق جون؟...

زین من شماها رو بهم رسوند...

ولی تو چیکار کردی؟...

بیشتر از همه متهمش کردی...

بیشتر از همه خوردش کردی...

بیشتر از همه داغونش کردی...

آخ که چقدر احمق بودم...

چقدر احمق بودم که عشقش رو باور نکردم...

Travel To Love (Ziam)Where stories live. Discover now