Part 3

1K 223 49
                                    

زین : (نمی دونم منظور آقای رابینسون نانسی بود یا نادیا...

هر چند فرق چندانی هم برام نداره...

ولی اگه اون شخص نانسی باشه برای نایل خیلی بد میشه...

هر چند فکر نکنم نانسی هم قبول کنه...

سری تکون میدم تا از این فکرا بیرون بیام...

هر کی میخواد باشه...

به من چه ربطی داره؟...

در مورد جواب پیشنهاد دوباره ی آقای رابینسون هم حس میکنم کار درستی کردم...

خوشم نمیاد جایی کار کنم که آدماش از من متنفرن..

لیام، سابین، سالی و پدر و مادرشون...

همه و همه از من متنفرن...

صد در صد لیام نقشه ای داره...

وگرنه این قدر راحت قبولم نمی کرد...

مخصوصا با اون حرفایی که تو شرکت بینمون رد و بدل شد...

لیامی که سایه من رو با تیر میزنه میخواد یه ماه براش کار کنم...

همه ی اینا به کنار...

اون یه ماهی که حقوق نمیگیرم که نباید آب و علف بخورم...

بالاخره من هم خرج دارم...

از همین حالا هم میدونم واسه آخر این ماه پول کم میارم...

بعد یه ماه هم کلا حقوق نداشته باشم باید از گشنگی تلف شم...

ترجیح میدم به جای اینکه برم تو اون شرکت کوفتی و حرف بشنوم حقوق کمتری بگیرمو با آرامش زندگی کنم...

حالا فقط تو خونه حرف میشنوم...

ولی اون جوری تو محل کار هم آسایش از من گرفته میشه...

از روی مبل بلند میشمو به اتاقم میرم...

لباسم رو عوض میکنم و از اتاق خارج میشم...

تصمیم میگیرم پاستا درست کنم...

موادش رو آماده میکنم و بعد از چهل و پنج دقیقه پاستا رو روی میز میذارم...

یکم واسه خودم میکشم و شروع به خوردن میکنم...

همین جور که دارم غذا میخورم به لیام فکر میکنم...

دست خودم نیست...

بهترین اتفاق زندگیم لیام بود...

برادر نامزد برادرم...

برادر سابین...

یادمه همون روز اول که دیدمش تو نگاهش غرق شدم...

با یادآوری اون روزا اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه...

سریع اشکمو پاک میکنم و با یه قاشق پر از پاستا بغضم و قورت میدم...

Travel To Love (Ziam)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें