با تکون دست کسی چشمهای خمارمرو به زور باز کردم و سعی کردم تا میتونم چشمهامو باز کنم و موقعیتمرو درک کنم.
اوف- راننده تاکسی عین جغد ایستاده بود بالاسرم و داشت بیدارم میکرد.پیاده شدم و با تشکر مختصری_بالاخره نجات دادنم ازدست اون هیولای سیاه کم چیزی نیست_با به یاد آوردن اینکه کیفمو از دست دادم، موبایلمو ازجیب پشتی شلوار جینم درآوردم و قاب گوشیمو کندم و پولی رو که برای همچین مواقع خاصی همیشه اینجا استتار میکردم و بیرون آوردم به سمت راننده گرفتم.
اون هم تعظیم کوتاهی کرد و ماشین حرکت کرد.
به سمت ساختمون اون منطقه متوسط حرکت کردم و زنگ واحدجینرو زدم.
هرچقدر زنگ زدم جواب نداد؛ مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم که همون لحظه در باز شد.
با تعجب درو بازکردم و وارد محوطه کوچیک و تاریک داخل ساختمان که نمیشه روش اسم لابی گذاشت، شدم و به سمت آسانسور رفتم.وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه چهار رو فشار دادم ولی توی طبقه اول با سروصدای زیادی آسانسور متوقف شد و آقای جانگ سراسیمه به طرفم اومد و ازم خواهش کرد که به خاطر حال بد پدرش که خودشون احتمال میدادن سکته کرده، از آسانسور پیاده بشم!
چون مسلما پدر آقای جانگ نمیتونست قدم از قدم برداره و با هیکل نحیفی که آقای جانگ داره، نمیتونست پدرش رو که نسبتا چاق بود تا پایین حمل کنه.باعجله از آسانسور پیاده شدم و دستمو جلوی درش نگه داشتم که بسته نشه و آقای جانگ و همسرش گریه کنان پدرشو با نفس نفس تا اونجا حمل کردن و وقتی بهشون گفتم که کمکی از دستم برمیاد، فقط تشکر کردن و گفتن که بقیشو خودشون میتونن حل کنن.
بنابراین به هم تعظیم کوتاهی کردیم و حین بسته شدن در آسانسور به خانوم جانگ دلداری دادم که نگران نباشه.
خب مثل اینکه چارهای نیست، باید بقیه راهو با پلهها برم.گوشیمو درآوردم و چراغ قوهاش رو روشن کردم.
چون خیلی وقت بود که تمام لامپهای این ساختمون کوفتی سوخته بود و هیچکدوم از صاحبخونهها حاضر نبودن حتی یه قدم محض روشناییش بردارن. اینجوری شده بود که مجبور شدم بقیه راهو با چراغقوه گوشیم پیش برم.همونجوری که حواسم به پام بود که زمین نخورم با سر رفتم توسینه کسی!
ولی هیچ صدای پایی نشنیده بودم و از ترس اینکه با کی یا چی برخورد کردم، سرمو با چراغ قوه آروم آروم آوردم بالا و از اونجایی که چراغقوه رو از پایین گرفته بودم، به محض بالا گرفتن سرم با یک عدد خونآشام یا نمیدونم روح بسیـــاربسیــــــار شبیه به آقای کیم _رئیس جیـــــــن _ سرجام خشک شدم.آقای کیم محض جلوگیری از هرگونه جیغ و داد و البته سکته نکردن من، فوری به حرف اومد و دستهاشو چندبار به صورتم زدو گفت:
_هی جیمین منم من! به خودت بیا.منی که خودمو آماده کرده بودم حسابی از خجالت حنجره نازنینم بر بیام بعد شنیدن صداش به خودم اومدم و سعی کردم ذهنمو جمع و جور کنم و موقعیت رو تحلیل کنم.
اوکی.. الان این مرتیکه دقیقا این وقت شب اینجا چیکار میکرد؟؟!
یکی از چشمهام رو کوچیک کرده بودم و لب بالامو کمی به سمت بالا انحنا داده بودم و سعی میکردم با حالت چهرهام بهش بفهمونم که دلیل حضورشو این وقت شب باید توضیحی داشته باشه.
YOU ARE READING
امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆
Werewolfخلاصه داستان: پسری به اسم جیمین که بعدورشکستگی ومریضی سخت پدرش مجبورشدازبوسان به سئول بیادوبه سختی کارکنه تابرای خانوادش پول بفرسته.جیمینی که حالا18سالش شده و مطمئنه که قراره یه گرگ الفابشه چون ازپدرومادرالفابه دنیااومده چی میشه که درست یه مدت قبل ا...