پارت سی و دوم_بیماری قلبی💖

3K 483 336
                                    

جیمین

داشتم دنبال جونگکوک میگشتم تا لباس نوزاد صورتی رنگو که چشمو گرفته بود نشونش بدم..... کسی چه میدونست...... شاید اگه میفهمید حامله ام نظرش عوض میشد.....!!!
با حس رایحه ی عصبانیش نگران شدم و بیشتر دنبالش کردم که دیدم با عصبانیت داره از فروشگاه خارج میشه...... تا خواستم دهن باز کنم و صداش بزنم کسی قبل من پیش دستی کرد و صداش کرد.....

_جونگکوک... وایسا لطفا

با گرفتن رد صدا به امگای مو قهوه ای زیبایی رسیدم که بچه بغل داره به سمتی که جونگکوک میره میدوئه...... پشت سرشون راه افتادم و میدیدم که کوک بی توجه بهش با قدمای بلند داره دور میشه اما..... یه چیزی ته قلبم هشدار میداد...... یه چیزی مثل تیزی یه چاقو که درست به نزدیک ترین رگ قلبم فشار داده میشه اما بریده نمیشه......
وقتی کوک به جای اسانسور از راهروها استفاده کرد برای رسیدن به پارکینگ با خودم فکر کردم بهتر که منم اومدم پایین... اینطوری باهم برمیگردیم و هم ماجرای شیردوش به کل فراموش میشه هم ماجرای این امگارو ازش میپرسم....
وسطای راهرو بودم که صدای بلند و بغض دار همون امگا به ناچار پاهامو ازکار انداخت...... صدای "بگو" ی جونگکوکو شنیدم که انگار همون ادمو مخاطب قرار داده بود......
اب دهنمو قورت دادم و اروم چندتا پله ی باقی مونده تا رسیدن به پارکینگو طی کردم..... حس عجیبی بهم میگفت باید کمی فضا بدم..... به جونگکوک و کسی که بنظر میرسید خیلی بیشتر از من براش اشناس.......
با حرفی که امگا راجب دور نشدن کوک ازش گفت، به خاطر حسادت و حس عشقی که جدیدا به احساساتم نسبت به کوک اضافه شده بود، با اخم خواستم قدمی به سمتشون بردارم که با دیدن صحنه ی مقابلم خشک شدم.....
کوک بشدت اون امگارو بغل کرده بود و داشت گریه میکرد...... ممکن بود اون امگا مین هو یا همون عشق نافرجام و اول جونگکوم باشه که به خاطرش منو وارد زندگیش کرده.....؟؟!!!
بااین فکر چاقوی تیز کنار قلبم بیشتر فشرده شد...... اما حتی اگه اون مین هوام بوده باشه،..... جونگکوک بامن قرار میزاره..... دوست پسر منه و...... پدر بچه ی منه......!!!!
اب دهنمو برای رفع استرس قورت دادم و تواین فاصله اونا از اغوش هم دل کندن..... دستی به گلوم کشیدم و اینبار دیگ میخواستم مصمم قدم بردارم......صدای اون امگا دوباره بلند.... اینبار با لبخند که انگار راجب بچه ی تو بغلش به جونگکوک توضیح میداد.....
وقتی جملشو راجب این که عشق فقط با کوک براش اتفاق افتاده رو شنیدم، مطمئن شدم که اون همون مین هوعه.... مردد سرجام ایستادم و با خودم گفتم"تو همین الانشم به خاطر مین هوعه که اینجایی اونوقت میخوای خودشو از دور بازی حذف کنی؟ "
و قلبم به خاطر این واقعیت تلخ بیشتر فشرده شد.... اما من هیچوقت ادمی نبودم که به راحتی میدونو به نفع یکی دیگه خالی کرده باشم....... اما.....
وقتی لبای کوک با شدت روی لبای اون نشست و بوسه ای رو شروع کردن که عمیقا بوی دلتنگی و.... عشق میداد..... فهمیدم که خیلی وقته این بازی تموم شده و اونی که از دور بازی کنار رفته......
خود منم.....
چاقوی تیز بالاخره وارد قلبم شد و خون فواره کرد..... شاید اینا همش توهم ذهنم از دردی بود که توی قلبم احساس میکردم اما......
من واقعا سینم میسوخت.......
شاید..... شاید بهتر بود بکشم کنار.... تا ادم بده ی این قصه نباشم..... اونا دقیقا همون زوج عاشق داستانای رمانتیک بودن که به خاطر تلخی سرنوشت از هم جدا شده بودن و بالاخره بهم رسیده بودن و من.....
من کجای این قصه ی رمانتیک بودم....؟؟؟!!!..... هیچ جا......!!!!
ناخوداگاه لبخند تلخی روی لبم نقش بست...... اما نگاهمو از بوسه ی عاشقنشون نگرفتم....... نگرفتم تا یادم نره همچین روزیو سپری کردم..... نگرفتم تااگه..... اگه یوقت این قلب بی جنبم بازم هوای کوکیشو کرد، یادش بیارم که این بوسه سند مالکیت همه ی وجود کوک به نام یکی دیگس.....
یکی به اسم مین هو.....
خوب میتونستم بفهمم که کوک چرا یقه ی تیشرتشو کنار زد و بهتر ازون میتونستم بفهمم که چرا بعد دیدن گردنش لبخند زد و شروع کننده ی اون بوسه شد......
تلخندی زدم و اشکایی که نمیدونم کی روی صورتم ریختنو کنار زدم...... دلم واس بچه ای که هنوز به دنیا نیومده بود سوخت...... قطعا بچه ای که بغل مین هو بود برای کوک نبود اما با چنان عشقی گونشو بوسید که میدونستم بچه خودش هیچ جایی تو زندگیش نداره.....!!!!
میدونم که عوضی بودم..... عوضی بودم که دیگه این بچه رو نمیخواستم..... اصلا چرا باید میخواستمش وقتی هنوز از اینده ی خودم مطمئن نبودم و هیچ جفتی نداشتم و برق چشای جونگکوک خوب نشون میداد که قراره جفتش کی باشه.....؟؟؟!!
نه دلم اروم بگیر..... من قرار نیس شخصیت منفی این تراژدی عاشقانه باشم.....!!!!
وقتی صدای بستن دری اومد که ظواهر قضیه نشون میداد جونگکوک برای مین هو باز کرده بود تا سوارش بشه و خودشم بسته بودش و پشت سرش خودش پشت رول نشسته بود، اخرین نگاهمو به صورت خوشحال کوک انداختم......
اون واقعا قشنگ میخندید و برای اولین بار حس میکردم از ته دل میخنده......!!!!!
چطور میتونستم مانع این لبخندا بشم.....؟؟؟!!
با صدای دور شدن ماشین چشماموبا لبخند تلخی بستم و اجازه دادم اشکام با سرعت بیشتری روی گونه هام بریزن......
بی معرفت حتی یادش رفت با کسی اومده بود اینجا.....!!!
نگاه اشکیم پایین اومد و از بین اشکام لباس صورتی نوزادو که به خاطر هول شدن تو دستم مونده بود و بیرون اومده بودم، دیدم..... بین اشکام کوتاه خندیدم..... وقتی برش میداشتم با خودم گفتم شاید با دیدن این دلش بچه بخواد..... اما دیگ فکر نمیکنم اون بچه خودشو بخواد.....!!!
البته فقط بچه ای که از وجود مین هو باشه...... اون فقط همونو میخواد.....

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt