با شنیدن سر و صدایی که به طرز وحشتناکی روی مخش بود بیدار شد.
اینطور نبود که آدم بد اخلاقی باشه و با کمترین صداها اخمو بشه چون میسون همیشه پیش خودش میخوابید و خب معلومه بچهها سر و صدای زیادی دارن؛ حتی گاها پیش اومده بود که با بوی شدید خرابکاریهای میسون یا جیغ و گریههاش بیدار بشه اما امروز..
سرش عجیب درد میکرد و آخرین چیزی که به خاطر داشت این بود که برای کم کردن استرسش، پیکهای متوالی مشروب بود که با سوزوندن گلوش، مینوشید.
دستش رو روی گوشهاش گذاشت تا شاید بتونه از شدت صداها کم کنه اما دیگه دیر بود، چون خواب کاملا از سر پر دردش پریده بود.
چشمهاشرو باز کرد و به پنجرهی ناآشنایی که نور خورشید، بیرحمانه به صورت خواب آلودش میکوبید نگاه کرد.
خدای من! اون دقیقا الان کجا بود؟؟!
این سوالی بود که ناگهانی به ذهنش حجوم آورد و در پِیِش برای پیدا کردن دلیل بودنش توی این مکان نا آشنا، روی دو دستش بلند شد و به طرف دیگه اتاق تا همون طرف دیگهی تخت چرخید.
با دیدن شخصی که مثل خودش عریان بود و ملافههای سفید تا روی سینهاش بالا اومده بود، شوکه از جاش پرید که باعث شد از روی تخت به روی باسن پایین بیفته و آخ بلندی بگه.
هانا با شنیدن صدای دردمندش بیدار شد و دید که بیون سوک در حال مالیدن باسنشه. با خنده روی تخت طرف بیونسوک رفت و تا خواست چیزی بگه چشم بیونسوک به هانای بیدار شده افتاد.. سریع با همون تن برهنه که حالا ملافه به کلی از روش پایین رفته بود و به هیچ وجه متوجهش نبود، بلند شد و گفت:
_یه لحظه وایسا! باور کن هیچی از دیشب یادم نیس! باور کن عمدی نبود! اصلا من عاشق جیمینم، باور کن نمیخواستم بهت صدمه بزنم!
خندهی هانا خشک شد، درسته که دیشب بیونسوک خیلی مست بود و طبیعی بود که چیزی به خاطر نداشته باشه، اما هانا حس پس زده شدن داشت..
اینکه بعد از یه شب هات و مخصوصا اینکه اولین شبت هم باشه و صبح جوری باهات برخورد بشه که انگار یه گناه بزرگ کردی و پارتنرت هیچ دلش نمیخواد از شب گذشته چیزی یادش بیاد.. حس گندی داشت.
تازه قسمت بدتر ماجرا این بود که از عشقش به شخص دیگهای هم میگفت و علنا میگفت"تو فقط یه وان نایت کوفتی بودی و بس! الانم بهتره بزنی به چاک تا برم به عشقم برسم"
هانا حال مزخرفی داشت، اون اولین رابطشرو با کسی داشت که از شب گذشتشون هیچی به خاطر نداشت. اینو حتی دیشب خودش هم میدونست که به خاطر سگ مستیی که بیونسوک دیشب داشت، قرار نیست چیزی از رابطشون به خاطر داشته باشه. اما چرا هنوز یه قسمت بزرگی از قلبش درد میکرد..؟
مگه اون پسر کی بود که بتونه دختر قوی و جدیی مثل اون رو به این حال گرفتار کنه؟!
هانا تصمیم گرفت ته موندههای غرورشرو جمع کنه و محض نشکستن بغض شدید توی گلوش، هیچ نگاهی به آلفا نکرد و همونطور که ملافه رو بیشتر به خودش میپیچید گفت:
_فکر کنم دیشب هردومون خیلی مست بودیم! منم چیزی از دیشب به یاد ندارم.
بیونسوک که با وحشت منتظر ری اکشن بدی از جانب هانا بود با شنیدن این حرف کمی آروم گرفت، اما یه حسی.. یه حسی مثل عذاب وجدان ته روحشرو قلقلک میداد!
با اینکه خود هانا گفته بود این یه رابطهای بود که هیچ کدوم ازش هیچ چیزی به خاطر ندارن و صد درصد با خواست طرفین صورت گرفته، اما نمیتونست حس عجیبش رو سرکوب کنه.
وقتی دید هانا با کشیدن ملافه به دور خودش در تلاش برای جمع کردن لباسهاشه تازه متوجه لخت بودن کامل خودش شد.
با خجالت و بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاره لباس هاشرو جمع کرد.
هردو با پشت کردن به همدیگه لباس هاشونرو پوشیدن.
هانا دستی به موهاش برای مرتب کردن کشید و از هر گونه تماس چشمیی با بیونسوک امتنا میکرد.
نباید بغضش پیش یه آلفا میشکست.. نباید!
به سمت بیونسوک برگشت و آخرین تلاشش رو برای اشک نرختن کرد؛ دستش رو به سمتش دراز کرد و گفت:
_بیا فراموشش کنیم! اتفاق مهمی نبود، ما هردو قبل از این رابطه.های زیادی داشتیم! اینم یکی از اون شبها.
بیونسوک سری تکون داد و سعی کرد حس مزخرف عذاب وجدانش روپس بزنه. دستشرو دراز کرد و دست ظریف ولی قوی هانا رو به دست گرفت و گفت:
_فراموش کنیم! میشه.. میشه...
بیون سرش رو خاروند و با خجالت گفت:
_میشه بین خودمون باشه؟
هانا با تمام دردی که داشت لبخند کمی زد و گفت:
_گفتم که فراموش کنیم! من همین الانشهم فراموش کردم.
بیون.سوک سری تکون داد و دستش رو پس کشید و گفت:
_پس... خدانگهدار.
+خدا نگهدار!
هانا دروغ گفت.. اون نه تونسته بود فراموش کنه و نه مطمئن بود که میتونه فراموش کنه!
حتی اگه عقلش هم بیونسوک رو با ده قدم پس میزد، قلبش با بیست قدم اون و شب گذشته و رو به مغزش حکم میکرد!
کت مشکی نیم تنهی چرمش رو مرتب کرد و از کلاب که حالا بهشدت آروم بود بیرون زد.
باد خنکی موهای مشکی رنگش رو به رقص وا داشته بود و اگه روز نرمالی بود قطعا از این رقص موهاش توی آغوش باد بینهایت لذت میبرد، اما این صبح بدترین صبح زندگیش بود؛ شاید بدتر از صبحی که کم مونده بود بهش تجاوز بشه!
ساده نبود، قلبش شکسته بود... حتی اگه عاشقش هم نشده بود، پس زده شدن حس نفرت انگیزی داشت.
شاید حالا بهتر از هرکسی میتونست حس جیمین رو درک کنه..
اشک روی گونههاش به رقص زیبای باد میون موهاش اضافه شدن و اینبار رقص، رقص بین گونهها و اشک
هاش.. ترکیب دلخراشی داشت!
.
.
بیونسوک بعد از رفتن یهویی هانا کمی روی تخت نشست تا اتفاقات رو هضم کنه. لعنتی اون دیشب با کسی که طرح رفاقت ریخته بود سکس داشت؟!
جوابش بله بود و چقدر درد داشت..
بعد از فشار آوردن به مغزش برای یاد آوری دیشب سردردش بدتر از قبل شد. تصمیم گرفت از اینجا یه راست به خونه بره و اشکالی نداشت که امروز رو شرکت نره.
به هر حال جیمین و سهون همیشه تو کارشون پرفکت بودن.
سعی کرد از روی تخت بلند شه و هنوز قدمی برنداشته بود که صدای زنگ تلفنش از جیب کتش بلند شد. پدرش بود و بیونسوک انقدری حوصله نداشت که بتونه دلیل نرفتنش به شرکت رو گزارش بده و در اصل.. روی گفتن واقعیت رو هم نداشت اونم وقتی که همه توی اون عمارت از عشقش به جیمین خبر داشتن!
اما جواب ندادن هم جایز نبود و دور از ادب هم به حساب میاومد پس گلویی صاف کرد و بعد از وصل کردن تماس جواب داد:
_صبح بخیر ابا.
+هی بیون کجایی؟
_من.. من.. من دارم قدم میزنم! حس کردم یکم پیاده روی میتونه حالمو بهتر کنه.
صدای دایونگ از پشت خط شیطنت وار شد و گفت:
_جیمین هم امروز مثل اینکه رفته پیاده روی! مطمئنی جیمین کنارت نیس؟
+اوه نه ابا.. من و جیمین دیشب فقط تا کلاب با هم بودیم.
_اوممم من بهت باور دارم پسرم، ولی مادرت خانوادهی پارک رو برای ناهار دعوت کردن و باید بگم وقت کمی برای رسیدن به اوضاعتون دارین! اگه میدونستم صبحتون قراره اینطوری شروع بشه، قرارمون رو برای شب مینداختیم تا شما کمی بیشتر بتونین استراحت کنین!
+اباااااا.. لطفا خجالت زدم نکن! این مهمونی خانوادگی برای چیه؟!
_شاید صحبت راجب مسائل مهمی باشه؟
+اه.. من که هرچقد بپرسم شما نمیگین... اوکی خودمو میرسونم.
_باشه پسرم از طرف من به جیمین هم سلام برسون.
+اباااااااااااا
_خیله خب قطع میکنم!
دایونگ با خنده قطع کرد و ماجرا رو با جیهون و هانا و اه جون هم در میون گذاشت؛ با اینکه اونا تصمیم خودشونرو راجب زندگی بیونسوک و جیمین گرفته بودن اما اینکه هردو بعد از شب کلاب رفتنشون تصمیم به پیاده روی بگیرن.. برای هردو خانواده عجیب و بسیار شیرین بود! چرا که هردو طرف بینهایت از وصلتی که سالها پیش سرنگرفته بود دلخور بودن و حالا این فرصتی برای برگردوندن روزای از دست رفتهشون بود..
بیونسوک بعد از صحبت با پدرش کلافه پوفی کشید و برای اینکه چیزی جا نذاشته باشه نگاه گذرایی به اطراف انداخت و چیزی لای به لای ملافهها نظرش رو جلب کرد.
چیزی به رنگ سرخ.. شایدم به رنگ.. خون...؟!!
بیونسوک ملافههارو برداشت و دقیق نگاه کرد، اون احمق نبود و به خوبی میتونست خون باکرگی و خون معمولی رو تشخیص بده و این.. به این معنی بود که هانا... اون باکره بود؟!
اما اون گفت که رابطههای زیادی تا حالا داشته!
این چطور ممکن بود؟!
حس مزخرف عذابش حالا تشدید هم شد، ملافههارو به گوشهذی پرت کرد و با قدمهای بلند از اون کلاب نفرین شده بیرون زد.
.
.
.
.
.
.
جیمین بعد از شیر دادن به بچهها داشت آماده میشد تا جین بیاد و بتونه اونارو بهش بسپره و خودش به عمارت کانگ بره.
دیشب با اینکه سکس کاملی نداشتن اما بارها و بارها با سکسهای نصفه و نیمه تا حوالی صبح کمر همدیگه رو خالی کردن.
درسته که جیمین گفته بود فقط برای جبران کارش داره بهش کمک میکنه اما نزدیک بودن دوران هیتش بهانهی خوبی بود تا درخواستهای کوک برای بار دیگه خالی شدنش بین بوتی تپلش رو بیجواب نذاره و تا حوالی صبح حسابی از دیک داغ و کلفت کوک بین پاهاش لذت ببره!
و اما صبح وقتی که از دیکش حسابی کام گرفته بود با یه اردنگی بیرونش کنه و با برچسب" فرصت طلب هورنی" آلفا رو راهی خونه اش بکنه.
زنگ در به صدا در اومد و جیمین بعد از باز کردن در شاهد جین بیشعوری بود که بدون گفتن حتی کلمهای مستقیم به سمت بچهها رفت و با بغل گرفتنشون بوس آبداری از لپهای درشت و صورتیشون گرفت.
جین بعد از حسابی چلوندن بچهها در آوردن صدای نق زدنشون، پرههای بینیشرو گشادتر کرد و تند تند بو کشید و گفت:
_درست حس میکنم؟ این بوی گل یخ هورنی شدهاس؟
+چه عجب منم دیدی!
جین با اخم گفت:
_جوابمو بده!
جیمین با بیخیالی گفت:
_خب منم آدمم!
+با کی؟
_جونگکوک..
+تو چه غلطی کردی جیمینن؟!
_هیس داد نزن بچهها میترسن! جریانش مفصله.
+تعریف کن مرتیکهی هورنی!
_شات آپ جینی. اون فقط یه سکس ناقص بود.
و جیمین نشست و کل ماجرای دیشب رو برای جین تعریف کرد؛ جین با اینکه دلش میخواست سر به تن کوک نباشه اما ته دلش جیمین و کوک رو باهم کنار کوچولوهاشون میخواست.
_حداقل دستمال کاغذیاتونو جمع میکردی!
جین گفت و جیمین با بیخیالی جواب داد:
_خیله خسته بودم.. شتت من بعد از بیشتر از یکسال فاکی سکس داشتم! اونم نه کامل و واقعا انرژیمو از دست داده بودم.
+خب میتونی به اون دورهمی نری!
_نمیشه.. من عمو دایونگ و هاناشی رو خیلی دوست دارم. میدونی که اونا همیشه توی روزهای سختی پشتم بودن!
+کاش شب بود یکم استراحت میکردی.
_جین من خسته بودم و برای اینکه خستگیم معلوم نباشه و نرفتنم به شرکت رو توجیح کنم گفتم رفتم پیاده روی.
+باز خوبه گند نزدی.
_آره.
جیمین بعد از تموم شدن مکالمشون دوقلوهاشرو یه دور کامل تف مالی کرد و در نهایت با لگد جین برای جدا کردنش از بچهها از خونه بیرون رفت.
تاکسیای برای خودش گرفت و آدرس عمارت کانگ رو داد. بعد از یک ربع جلوی عمارت بود و بعد از پیاده شدنش از ماشین متوجه ماشین مشکی رنگ بیونسوک هم شد که داشت به داخل میرفت.
سریع رفت طرفشو به شیشه ضربه زد، بیونسوک که همیشه با دیدن جیمین کل غمها و مشکلاتش رو فراموش میکرد، لبخند شیرینی زد و پنجرهرو پایین داد و گفت:
_جیمنیا... اومدین؟
+نه فقط من اومدم. اوما و آبا قبل از من اومده بودن.
_اوکی بشین بریم داخل.
جیمین سری تکون داد و سوار صندلی کمک راننده شد و باهم بعد از باز شدن در توسط نگهبانها وارد عمارت شدن.
با پیاده شدنشون از ماشین، پدر و مادر هاشونرو دیدن که برخلاف همیشه که تو این دورهمیها داخل خونه منتظرشون میشدن، روی سکوی بزرگ عمارت و پشت میز روی صندلیها نشسته بودن و با دیدن جیمین و بیونسوک خندهی بلندی سر دادن.
-ادیتور: یه حال کثافتیام!-
هانا با شیطنت داد زد:
_امیدوارم پیاده روی خوش گذشته باشه! شما پسرا امروز خوب باید غذا بخورین.
و فارغ از قیافه سوالی جیمین و خجالت زدهی بیونسوک هر چهارتاشون بلند بلند خندیدن..☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سلاممممم😍
اخرین باری که وضعیت ووتارو دیدم گفتم نمیرسه
پس ننوشتم
بعد ساعت12:30بود تقریبا اومدم دیدم رسیده🤩
انقده ذوق کردم که نگو🤤
بچه ها راجب این پارت
نگین نه نباید اینجوری بشه و اینا
یادتونه بهتون میگفتم دوس ندارن مثل بتقی فیکا وقتی کوک، جیمین رو اذیت کرد راحت بخشیده بشه؟
خب هنوز سرحرفم هستم برای همین جیمین و بیون سوک. نامزد میکنن🤧
حالا اگه میخوایین بگین چرا بعد از سکس با کوک بادی نامزد کنه بایدبگم☝😑
مگه کوک اوج اعتماد و دلبستگی جیمین ولش نکرد؟
پس بهتره حالا که با سکس کردن با جیمسن مطمئنه که دیگ جیمین مال خودشه حسابی بزنیم تو ذوقش و انتقاممونو بگیریم😈💪
بعدشم
مگه شماها نبودین که میگفتین کوک باید زجر کش بشه؟! 🤨
پس این وضعیت الان خوبه🤨
شرط اپ بعدی320ووته خوشگلا💞
خب دیگ خودتون خوب میدونین🤨
دوستتتتتوووووونننننن دااااررررمممممممممم💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
![](https://img.wattpad.com/cover/305249568-288-k735762.jpg)
YOU ARE READING
امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆
Werewolfخلاصه داستان: پسری به اسم جیمین که بعدورشکستگی ومریضی سخت پدرش مجبورشدازبوسان به سئول بیادوبه سختی کارکنه تابرای خانوادش پول بفرسته.جیمینی که حالا18سالش شده و مطمئنه که قراره یه گرگ الفابشه چون ازپدرومادرالفابه دنیااومده چی میشه که درست یه مدت قبل ا...