پارت چهل وچهارم_ازت متنفرم💔🖕

2.7K 560 250
                                    

جیمین

پشت میز نشسته بودیم و داشتیم از نودل گوشتی که بیون سوک با اون همه غر زدن پخته بود، میخوردیم..... البته فقط منو بیون سوک چون بچه ها هنوز برای خوردن این نوع غذاها زیادی کوچیک بودن و حتی میسون هم، از غذاهای کمکی کودک استفاده میکرد.....
من یه طرف میز و بیون سوک روبه روم نشسته بود..... میسون به خاطر بزرگ تر بودنش روی صندلی کودک بود و سلگی بغل بیون سوک و میونگ بغل من بود....
من هم به میسون غذا میدادم، هم خودم میخوردم..... با هرباری که چاپستیک رو. بالامی اوردم تا رشته هارو بخورم، میونگ هم دهنشو باز میکرد.... برای همین کمی از رشته ها رو به کناره های لبش میمالیدم تا بچم طعمشو بچشه....
ولی سلگی عشق عجیبی به انگشت شست بیون سوک داشت برای همین قبل ازشام انگشتشو تمیز شسته بود و ناخناشو به تاکید من دقیق کوتاه کوتاه کرده بود به طوری که راضی به از دست دادن یه بند از انگشتش هم شده بود که از اونجایی که من خیــــــلییی خیـــلیییی مهربون بودم، ازش گذشته بودم...... و نتیجش به این ختم شده بود که بیون سوک تند تند دستشو میکرد تو ظرف نودل خودش و کاملا به همه محتویات ظرف اعم از گوشت و سبزیجات و نودل، قشنگ اغشته میکرد و وقتی که از طعم دار شدن انگشتش اطمینان حاصل میکرد، بیرون می اوردش و سلگی با اشتیاق وصف ناپذیری انگشت غذایی اونو، تا یک ربع میمکید.....!!!
جو بینمون به شدت سنگین بود و اینو حتی میسون هم فهمیده بود....
بیون سوک نگاهشو ازم میدزدید و من با چشمای خطرناکم براش خط و نشون میکشیدم..... میسون کوچولوی قشنگمم چشمای نگران خوشگلشو مدام بین من و بیون سوک. میگردوند و ابروهاش حالت نگران گرفته بودن.....
میسون بشدت بچه ی حساسی بود و سر هرچیز کوچیکی چشمای قشنگش پر میشدن..... ولی به قدری بچه ی مظلومی بود که بیشتر وقتا با صدای اروم گریه میکرد تا کسی متوجهش نشه..... چند باری هم که دکتر برده بودیمش، احتمال امگا شدنشو داده بودن.... برای همین بیشتر از دو قلوها هواشو داشتم.... چون از رایحه ی نامحسوسی که از دوقلوها منتشر میشد، میشد حدس زد که هردوشونم قراره الفاهای اصیلی بشن..... درست مثل پدرشون...!!!
دزدیدن نگاه بیون سوک بیشتر رو اعصابم بود و البته این بی ربط به هیت نزدیکمم نبود، اما اون لعنتی با اینکارش دیگه داشت منو به جنون میرسوند......!!!
وقتی غذای بچه ها تموم شد، با هم بچه هارو به نشیمن بردیم جلوی تلوزیون گذاشتیم و برای میسون، برنامه کودک باز کردم و جلوی دوقلو ها هم عروسکای دندونی گذاشتم تا چیز دیگه ای رو. به دندون نکشن.....
برگشتیم به اشپزخونه و بیون سوکی که از صبح غر خستگیشو میزد، در کمال تعجب تند تند شروع به جمع کردن میز کرد.... چیزی نگفتم و خودمم تو جمع کردن میز بهش کمک کردم تا زودتر تمومش کنیم اما با تموم شدن میز شروع به شستن ظرفا کرد و این دیگه خارج از توانم بود....!!!
برای حفظ ارامشم لیوانی برداشتم و از توی یخچال پر اب کردم و. بعد از اینکه کمی ازش خوردم محکم کوبیدمش رو. میز.... به خاطر خدا انگار نه انگار که بهش گفته بودم میخوام باهاش حرف بزنم....!!!
ولی حتی صدای بلند کولیدن لیوان هم باعث نشد تغییری توی حالتش ایجاد بشه و بالاخره صدای اعتراضم بلند شد

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Where stories live. Discover now