پارت پنجاه و هشتم_ابروریزی بیون سوک🤭☠️

3.1K 551 251
                                    

جونگکوک نگاهش روی لبای کوچولو و قرمز دوقلوهاش بود که بغل جیمین حین شیر خوردن به خواب رفته بودن و توی خواب هرازگاهی نیپل جیمین رو که هنوز دهنشون بود میمکیدن.....
مثل اینکه دیگه حرفی برای گفتن نبود ..... چون نه جیمین حرفی میزد نه جونگکوک و هرکدوم به گذر دوران بدون همی فکری میکردن که تلخ و شیرینی هایی برای خودش داشت....
جیمین وقتی به خواب رفتن کامل بچه عارو دید برای رهایی از این وضعیت معذب کننده گلویی صاف کرد و مرتب تر نشست و بچه هارو از نیپلاش فاصله داد.... جونگکوک با دیدن اینکه جیمین میخواد بچه هارو از خودش فاصله بده، سریع پیشقدم شد و بچه هارو ازش گرفت... جیمین هم چون مدت زمان زیادی بچه ها مکیده بودنش و انرژی زیاد ازش رفته بود و هم اینکه بچه هارو تمام مدت در اغوشش نگه داشته بود، دست هاش خسته شده بود(عین من😁🤣) پس از حرکت جونگکوک استقبال کرد و بچه هارو بدون هیچ حرفی در اغوش جونگکوک گذاشت.....
جونگکوک از نرمی و شیرینی بیش از حد بچه هاش دلش ضعف رفت و با بیشتر فشردنش در اغوشش اون هارو به خودش نزدیک کرد و صورت نرم و کوچولوشون رو بوسه بارون کرد.....
جیمین مسخ حرکت های دلنشین جونگکوک شده بود که مشخص بود بدون اغراقه..... جوری مسخ شده بود که حتی یادش رفت دکمه های پیراهنش رو ببنده و چی بهتر از این....؟؟؟!!!.... اینطوری جونگکوک راحت تر میتونست نیپلای متورم و صورتی جیمین رو که به خاطر مک های طولانی مدت توله هاش، ازشون شیر ترشح میشد، ببینه....
جیمین با حس فورمون های آنرمال خاک خیس خورده که بیشتر قاطی شهوت شده بود به خودش اومد و لبخندی رو که از شیرینی عشق جونگکوک به توله هاشون به وجود اومده بود رو جمع و جور کرد.....
اصلا دلش نمیخواست جونگکوک چیز اشتباهی برداشت کنه.... مثل بخشیدن جیمین....؟؟!!!!....
جونگکوک که دید جیمین داره دکمه های پیراهنش رو. میبنده فکر های کثیفی رو که منبع فورمون های شهوتش بود ، با لب های اویزون از خودش دور کرد و باز هم به صورت غرق در خواب توله هاش خیره شد...  
جیمین بعد از بستن دکمه هاش گلویی صاف کرد و گفت

_به جین میگم بیاد ببرتشون
+اما من هنوز ازشون سیر نشدم

جونگکوک با چشم های پاپی طوری گفت که جیمین اولین بار بود این وجه ی جونگکوک رو میدید.... اینکه جونگکوک با اون عظمت حالا جلوی خودش مظلوم و کیوت میشد قلبش رو بیشتر به تپش وا میداشت... اما هیچ تغییری توی صورتش ایجاد نکرد و با صدای مصصم تری در حالی که بلند میشد گفت

_میتونی شب بیای ببینیشون.... اما این فکرو از سرت بیرون کن که اجازه بدم بچه هام بیان خونه ی تو

جونگکوک با اینکه دلش برای بغل کردن بیشتر بچه هاش پر میکشید اما از طرفی دیگه نمیتپنست ازار دیدن جیمین عزیزش رو تحمل کنه پش با سری افتاده و صورتی ناراحت تایید کرد..... حداقل میتونست اینطوری جیمین رو هم ببینه.... 
جیمین به جین زنگ زد و جین با نامجون به شرکت اومدن..... از لنگ زدن های محسوس جین و چشمای خوابالود و دیر کردنش برای اومدن به شرکت کاملا مشخص بود که شب پر ماجرایی رو پشت سر گذاشتن.....
جالب اینجا بود شب گذشته برای همه پر ماجرا بود......!!!!..... چون تهیونگ هم لنگ میزد.......!!!!!...... کار جونگکوک به بیمارستان کشیده بود و بچه ها دزدیده شده بودن.....!!!!!
جین با اخم های غلیظی به جونگکوک نگاه میکرد و اگه میتونست تا حالا صدبار با نگاهش جونگکوک رو دریده بود....  کم کاری نکرده بود..... اونا جیمینش رو ازار داده بود.....!!!!!
جین با یه من اخم بچه ها از بغل جونگکوک گرفت و عملا با گرفتن جونگکوک به ماتحتش رو به جیمین پرسید

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz