با استرس توی لابی شرکت وایستاده بودم و با نگرانی مدام نگاهم بین ساعت و در ورودی در گردش بود.....
دیگه داشت گریم میگرفت و کارکنایی که در رفت و امد بودن با تعجب به صورت نگران و کلافگیم نگاه میکردن.....
بهشون بی توجهی کردم و تند تند پامو رو. زمین تکون میدادم که از دور لوهان رو دیدم که میونگ و سلگی رو با اغوشی اویزون خودش کرده و دوقلو ها با تمام قوا در حال خوردن مشتای کوچولوشونن....
پا تند کردم طرفشون و بچه ها با دیدن من و حس کردن رایحم بغض کردن.... دیگ داشت گریم میگرفت..... بچه هام تا الان گشنه مونده بودن...
جوری هول کرده بودم که یه لحظه یادم رفت الان دقیقا وسط شرکتمم و چشم خیلیا رومه و همونطور که کراواتمو شل میکردم، دکمه ی بالای پیرهنمم باز کردم....
تا خواستم دوقلو هارو. بغل کنم لوهان عقب رفت و شوکه گفت_چیکار میکنی جیمین؟؟!!! وسط شرکت؟؟!!
+لووووو لطفا بچه هام گشنشونه
_باشه عزیزم اروم باش بریم یه جای بهتر... ببند دکمتو انگار همین الان اماده ای که شیرشون بدی!
+مگه همینطور نیس؟
_اوفف جیمین فقط سریعتر.... الانه که بچه ها با گریشون شرکتو رو سرشون. بزارن
+اهان بیا از این طرفـ..
~جیمینبا شنیدن صدای یونگی هیونگ، اب دهنمو صدا دار قورت دادم..... لوهان با شنیدن صدا شدن اسمم و بعد از اون مکث کردنم و رنگ پریدگیم با تعجب نگاهی به من و نگاهی به پشت سرم که صدای یونگی اومد انداخت....
لوهان تو چشمام دنبال چیزی میگشت و وقتی زیر لب جمله "بیچاره شدم" من رو شنید، زمزمه کرد"اروم باش"....
اب دهنمو قورت دادم و با استرس و لبخندی ضایع چرخیدم.....
یونگی پرونده ای توی دستش بود و با اخم و نگاهی کنجکاو بین من و لوهان و بچه ها، نگاهمون میکرد...._چی... چیز... چیزی... شده... هیونگ؟
یونگی با شنیدن لحن لرزیده و پر استرسم یه تای ابروشو بالا برد و توی چشمام دقیق شد.... به بچه ها و لوهان اشاره کرد و گفت
_معرفی نمیکنی؟
نگاهی به لوهان انداختم و که اونم کمی دستپاچه شده بود.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_لو... لوهان.... دوستم... و جفت سهون.... و.... و...
+دو قلوهامونو لبخند عمیقی رو به یونگی نشون داد و شر دوقلو هارو که با بغض به من نگاه میکردن و اب دهنشون میریخت، کشید.... طفلی بچه هام.... رایحه شیر رو احساس میکردن و گشنه بودن اما نمیتونستن بهش برسن....!!!
یونگی نزدیک تر شد و لوهان کمی عقب رفت_اه معذرت میخوام... بچه ها کمی به رایحه ی الفاهای دیگ به جز پدرشون حساسن
یونگی سر جاش ایستاد و گفت
_بااین حساب نباید بیرون می اوردیشون.... اونم تو شرکتی که بیشتر کارمنداش الفان!
+اوه نه.... بچه ها بی قراری میکردن... اوردم تا پدرشونو ببینن
_که اینطور
YOU ARE READING
امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆
Werewolfخلاصه داستان: پسری به اسم جیمین که بعدورشکستگی ومریضی سخت پدرش مجبورشدازبوسان به سئول بیادوبه سختی کارکنه تابرای خانوادش پول بفرسته.جیمینی که حالا18سالش شده و مطمئنه که قراره یه گرگ الفابشه چون ازپدرومادرالفابه دنیااومده چی میشه که درست یه مدت قبل ا...