پارت چهل و نهم_ابمیوه🍹

3.1K 585 345
                                    

با استرس توی لابی شرکت وایستاده بودم و با نگرانی مدام نگاهم بین ساعت و در ورودی در گردش بود.....
دیگه داشت گریم میگرفت و کارکنایی که در رفت و امد بودن با تعجب به صورت نگران و کلافگیم نگاه میکردن.....
بهشون بی توجهی کردم و تند تند پامو رو. زمین تکون میدادم که از دور لوهان رو دیدم که میونگ و سلگی رو با اغوشی اویزون خودش کرده و دوقلو ها با تمام قوا در حال خوردن مشتای کوچولوشونن....
پا تند کردم طرفشون و بچه ها با دیدن من و حس کردن رایحم بغض کردن.... دیگ داشت گریم میگرفت..... بچه هام تا الان گشنه مونده بودن...
جوری هول کرده بودم که یه لحظه یادم رفت الان دقیقا وسط شرکتمم و چشم خیلیا رومه و همونطور که کراواتمو شل میکردم، دکمه ی بالای پیرهنمم باز کردم....
تا خواستم دوقلو هارو. بغل کنم لوهان عقب رفت و شوکه گفت

_چیکار میکنی جیمین؟؟!!! وسط شرکت؟؟!!
+لووووو لطفا بچه هام گشنشونه
_باشه عزیزم اروم باش بریم یه جای بهتر... ببند دکمتو انگار همین الان اماده ای که شیرشون بدی!
+مگه همینطور نیس؟
_اوفف جیمین فقط سریعتر.... الانه که بچه ها با گریشون شرکتو رو سرشون. بزارن
+اهان بیا از این طرفـ..  
~جیمین

با شنیدن صدای یونگی هیونگ، اب دهنمو صدا دار قورت دادم..... لوهان با شنیدن صدا شدن اسمم و بعد از اون مکث کردنم و رنگ پریدگیم با تعجب نگاهی به من و نگاهی به پشت سرم که صدای یونگی اومد انداخت....
لوهان تو چشمام دنبال چیزی میگشت و وقتی زیر لب جمله "بیچاره شدم" من رو شنید، زمزمه کرد"اروم باش"....
اب دهنمو قورت دادم و با استرس و لبخندی ضایع چرخیدم.....
یونگی پرونده ای توی دستش بود و با اخم و نگاهی کنجکاو بین من و لوهان و بچه ها، نگاهمون میکرد....

_چی... چیز... چیزی... شده... هیونگ؟

یونگی با شنیدن لحن لرزیده و پر استرسم یه تای ابروشو بالا برد و توی چشمام دقیق شد.... به بچه ها و لوهان اشاره کرد و گفت

_معرفی نمیکنی؟

نگاهی به لوهان انداختم و که اونم کمی دستپاچه شده بود.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم

_لو... لوهان.... دوستم... و جفت سهون.... و.... و...
+دو قلوهامون

و لبخند عمیقی رو به یونگی نشون داد و شر دوقلو هارو که با بغض به من نگاه میکردن و اب دهنشون میریخت، کشید.... طفلی بچه هام.... رایحه شیر رو احساس میکردن و گشنه بودن اما نمیتونستن بهش برسن....!!!
یونگی نزدیک تر شد و لوهان کمی عقب رفت

_اه معذرت میخوام... بچه ها کمی به رایحه ی الفاهای دیگ به جز پدرشون حساسن

یونگی سر جاش ایستاد و گفت

_بااین حساب نباید بیرون می اوردیشون.... اونم تو شرکتی که بیشتر کارمنداش الفان!
+اوه نه.... بچه ها بی قراری میکردن... اوردم تا پدرشونو ببینن
_که اینطور

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Where stories live. Discover now