پارت سی و پنجم_تکلیف مشخص👍

2.8K 505 382
                                    

بعد رانندگی وحشتناکی که نامجون از خونه ی جین تا بیمارستان کرده بود، الان دم بیمارستان بودن و قبل از اینکه ماشین کامل بایسته جین خودشو تقریبا پرت کرده بود بیرون....
با عجله سمت پذیرش رفته بود و اسم پارک جیمین رو به عنوان بیمار پرسیده بود که با به نتیجه نرسیدن مجبور شده بود مشخصات ظاهر یو اتفاقی براش افتاده بود رو شرح بده..... به هر حال بیون سوک. هنوز اسم اون امگا رو نمیدونست..... و نمیدونست باید بیمارو به چه اسمی بستری کنه.....
با تمام اینا بیون سوک با کمی نفوذ تونسته بود با این عنوان که"من الفاشم"پذیرشو راضی به بستری شدن امگا بکنه.....
جین تقریبا نفس کشیدن رو از یاد برده بود و تو اون لحظه فقط دلش یه چیزی میخواست...... این که ببینه جیمینش سالمه و اون جونگکوک لعنتی چرا الان پیشش نیست....؟؟!!
نامجون هم با قدمای بلند سعی داشت خودشو به جین برسونه..... جین با دیدن اتاق مورد نظرش پاتند کرد سمتش و به وضوح الفای جذاب و قدبلندی رو دید که پشت در همون اتاق منتظره..... خب جین میدونست اون همونیه که پشت تلفن به انواع حرف های گشادکن، تهدید کرده.... پس در یه لحظه تصمیم گرفت بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاره، تحکم بیشتری به قدماش ببخشه و مثل اینکه اون الفا مگسی بیش نیست، ایگنورش کنه......
جین به قدری درگیر این افکار بود که به هیچ وجه متوجه نشد که صدای قدمای نامجون اول اهسته و طولی نکشید که قطع شدن و همزمان اون الفا با دیدن پشت سر جین از جاش بلند شد و با نگاهی خنثی به همون نقطه خیره شد....
جین اصلا دلش نمیخواست اون نگاه خنثی رو به خودش ربط بده و از اونجایی که کمترین ذهنیتی راجب اتفاقات اخیر نداشت بدون توجه به دو الفایی که پشت سرش گذاشته بود وارد اتاق شد.....
.
.
.
.

جیمین

زانوهامو جمع کرده بودم تو بغلمو به گوشیم خیره شده بودم.... الفای غریبه اومده بود و موبایلمو بدون هیچ حرفی گذاشته بود کنارمو بعد نگاه کوتاهی که بهم انداخته بود رفته بود..... مثل اینکه میخواست چیزی بپرسه و مردد بود.... اگه تو حالت عادی بودم حتما ازش میپرسیدم که چیزی شده یا نه، اما الان نه.....!!!
وقتی گوشیمو گرفتم مثل شخصیتای انیمه ای شده بودم که دنبال اخرین جونشونه و با چک کردن میس کالاش میتونه به دستش بیاره.... اره من هنوزم امیدوار بودم که جونگکوک بهم زنگ بزنه...... اخرین امیدمم از دست دادم وقت یدیدم اخرین تماسی که داشتم از طرف جین بوده و اون لحظه به قدری دل شکسته بودم که حتی نتونستم توجه کنم که اون تماس پاسخ داده شده.... درسته که به خاطر چک کردن گوشیم کاملا اون الفا رو ایگنور کردم، ولی خوب میفهمیدم که این به خاطر ناامیدی مطلقی بود که از ندیدن اسم موردنظرم روی بک گراند گوشیم بود...... دیگ نتونشتم تحمل کنم و سرمو روی زانوهام گذاشتم و اخرین تلاشی که برای دیده نشدن اشکام کردم برگردوندن سرم به سمت پنجره بود تا حداقل دید رو نسبت به اشکام به الفا بدم..... رایحه ی فوق العاده غم انگیزمو که مثل گل یخی بود که زیر باران شدید بهاری داشت له میشد اما بازم بوشو. ازاد میکرد.....فکر میکردم بعد ورشکستگی بابا و گذروندن اون دوران هرچند به سختی انقدی قوی و بزرگ شدم که هیچی نتونه اشکمو دربیاره اما انگار راه طولانی رو درپیش داشتم..... به خصوص با دو تا توله ای که نیومده وابستگی شدیدی بهشون پیدا کرده بودم......اه..... میدونم وقتی تو. پارکینگ شاهد بوسه اتشین اون دوتا بودم به قدری توی غم غرق شده بودم که به کشتن بچه هام فکر کرده بودم اما...... حالا که بیشتر فکر میکردم میدیدم باید یه امگایی بشم که تو اوج جوونیش باید صاحب دوتا توله بشه..... شاید از کوک ناامید بودم اما..... دلم میخواست بچه هام شبیه جونگکوک بشن....... شبیه پدرشون.....!!!!!
کاش زنگ میزد..... انتظار زیادی نداشتم فقط. کاش زنگ میزد و میگفت که دیگه نمیخواد باهام باشه نه اینکه الان مثل یه تیکه اشغال بدون هیچ حرفی پرتم کنه بیرون..... میدونستم الان انقد درگیر عشق قدیمیشه که حتی بهم فکرم نمیکنه..... خروج اه دردمندم همزمان شد با باز شدن یهویی در، با این فکر که همون الفاست سرمو بلند نکردم اما با مخاطب قرار داده شدن با صدای اشنایی سرمو با تعجب برگردوندم.....

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Where stories live. Discover now