پارت سی و هفتم_حق بارئیس جئونه🥀😔

2.6K 507 329
                                    

جیمین

دیروز بعد دادن مختصر توضیحاتی راجب وضعیت فعلیم و اتفاقاتی که افتاده_البته با سانسورقسمت اسم جونگکوک چون میترسیدم ازش شکایت کنن_به مامان و بابا، تصمیم بر این شده بود که امروز بیان اینجا و راجب یه مسئله ای که من نمیدونستم صحبت کنیم......
منم تو فاصله ای که مامان و بابا میرسیدن میتونستم برم شرکت و استعفاناممو بدم..... هرچند همیشه برام عجیب بود که چطور تو شرکتی با این شهرت استخدام شدم و بعد هافکر میکردم به خاطر حسیه که جونگکوک. بهم پیدا کرده، اما باید اعتراف میکردم نه تنها پای هیچ حسی درمیون نبود بلکه تا همین جاشم مدیون شباهتی بودم که به مین هو داشتم.......!!!!
با همه ی اینا میدونستم که دیگه جایی تو اون شرکت ندارم.....
دیروز با کلی اصرار و تمنا از جین خواستم که پیشم نمونه..... لعنتی بدجور بهم چسبیده بود و به جای تمام اشکایی که من نمیتونستم بریزم، با تمام وجودش وسط خونم عربده میکشید و من و نامجون تمام سعیمونو میکردیم تا از بازوی بسچارو جداش کنیم..... البته نمیشد نعره ی خوابالود همسایه روبرویی رو در جدا شدنش نادیده گرفت چون به محض اینکه همسایم با صدای گوشخراش خوابالودش داد کشید"برین گم شین یه جای دیگ چس ناله کنین"ازم جدا شد و با چشمای خطرناکش به همسایه بخت برگشتم خیره شد و گفت"تا سه شماره وقت داری سوراخ سنبه هاتو جمع کنی و گم شی وگرنه خوی الفاییم که داغش به دلم موند بیدار میشه و تو و این مرتیکه رو باهم به فاککککککککک میدممممم"
قسمت اخر حرفشو با داد گفت و نامجون که تا اینجای ماجرا  داشت با تعجب به جین نگاه میکرد با جمله اخرش که به خودش هم اشاره شده بود شوکه گفت"بیبی گناه من چیه؟؟!!!! "و جواب جین خیلی دور از انتظار نبود......" چون توی بیگ دیک رفیق اون جونگکوک بچ دیک فیسی".....
خب..... واقعیتش خودمم انتظار نداشتم جین میتونه انقد بی ادب باشه و با صدای بسته شدن در واحد روبه رویی به خودمون اومدیم....... با کلی مشقت جین عصبانی رو با نامجون فرستادم رفت و برام خیلی جالب بود که قبل از جفت شدنشون جین عین سگ از نامجون شی میترسید اما الان کوچکترین فرصتیو برای به فاک دادنش از دست نمیداد.....!!!!!
البته که همه ی اینا به دوست خیــــــــــلیییی خیــــــــــلییی عزیزش که من باشم ربط داشت....... و رفتن دیشبش هم به خاطر قولی بود که ازم برای رفتن به خونش گرفته بود که اگه احیانا جونگکوک سراغمو گرفت خودش شخصا تولین امگای تاریخ باشه که یه الفای اصیلو به فاک میده.....!!!!
لباسامو پوشیدم و بعد گرفتن یه تاکسی به طرف شرکت رفتم....... کارت ورودمو تو دستم نگه داشتم و کیفمو چپ روی دوشم انداختم..... البته حواسم بود که زیاد به شکمم و توله های کوچولوم فشار نیاد......
دستمو به ارومی روی شکمم کشیدم و از فمر اینکه قراره دوتا توله ی کوچولو که تماما متعلق به خودمن غرق لذت شدم..... مهم نبود پدرشون نمیخواستشون یا حتی از وجودشون باخبر نبود، اونا منو داشتن..... جینو داشتن......ابا و اوما...... من خوب میتونستم بزرگشون کنم...... هرچند که ابا مخالفت خودشو پشت گوشی با به دنیا اوردنشون اعلام کرده بود اما با برخورد جدی من رو به رو شده بود و این یعنی دیگه هیچ حرفی راجب سقط پیش کشیده نمیشد......
با ایستادن تاکسی توی ورودی شرکت و دیدن شلوغی جلوی ورودی و بادیگاردای شخصی جونگکوک که انگار داشتن کسی رو کاور میکردن، قدمی به جلو. برداشتم اما با دیدن مین هو و جونگکوک که از ماشین پیاده میشدن و دست جونگکوک که روی کمرش بود، قدم جلو اومده رو عقب برگشتم......
دورو برشون پر خبرنگار و کارمندای شرکت بود که هرکدوم به نظر میرسید با اولین دستگاهی که قابلیت عکسبرداری داره و نزدیک دستشون بوده، برداشتن و پشت سر هم و بی نفس داشتن عکس میگرفتن......
هه..... منو جونگکوک بااینکه جفت شده بودیم و یه ماه تمام تو خونش در حال سکس و رایحه گذاری بودیم حتی یبارم سوار لیموزینش نشدم...... حتی تعداد بادیگاردایی که زیلد شده بودن هم نشون میداد چقدر توی محافظت از مین هو مصممه......
لبخند تلخی زدم و بدون توجه به اون دوتا که انگار روی فرش قرمز بودن و برای دوربینا ژستای عاشقانه میگرفتن، رفتم داخل....... لعنتی مین هو کم مونده بود همونجا برای اینکه ثابت کنه اون الفا برای خودشو، بره تو حلق جونگکوک......
اهمیتی ندادم و با جیغ ذوق زده ای که از جمعیت شنیده شد برگشتم و دیدم که بله...... تو حلق همن.......!!!!!
اینبار نگاهمو نگرفتم....... بااینکه میدونستم انتخاب جونگکوک مین هوعه اما دقیقتر روی بوسشون تمرکز کردم که اگه یه روز....... یه روز جونگکوک پشیمون شد، این قلبم با یاد اوری بوسه اتشینشون، اجازه ی بخشش نده.....!!!!!
بعد ازتموم شدن بوسشون جونگکوک خندید و بوسه سطحی دیگه ای رو ی لبش نشوند و مین هو با خجالت خودشو توی گردن جونگکوک مخفی کرد و اونجا......
درسته....... با مشخص شدن ناحیه ی غدهی رایحه مارک اصیل و پررنگ جونگکوک روی گردن سفیدش مشخص شد که قبلا یکی مثل اونو روی گردن خودم داشتم......!!!!!
خب پس مارکم کرده بود.......!!!!!!
دیگ هر چیزیو که باید میدیدم دیدم....... بدون فوت وقت و برای جلوگیری از اشکایی که ممکن بود جلوی جمعیت بریزه و ابرومو ببره، سریع رفتم داخل و به محض رسیدنم به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد بستن در کابین یه دستمو روی دیوار تکیه دادم و دست دیگمو برای جلوگیری از خروج صدا، جلوی دهنم گرفتم....... به هیچ وجه نمیخواستم حالا که قراره با جونگکوک روبه رو بشم ضعیف جلوه داده بشم اما قلبم بشدت درد میکرد....... دستی که روی دیوار بود و برداشتم و روی قلبم کذاشتم و با فشاردادنش سعی در این داشتم که از تپش هاش کم کنم......
کمی نفس گرفتم و بعد چند دقیقه که احساس کردم حالم بهتر شده اومدم بیرون...... کمی اب روی صورتم زدم و بعد نشوندن لبخند فیکی روی صورتم از سرویس بهداشتی خارج شدم..... خروجم از اونجا مصادف شد با ورود جمعیت زیادی به همراه جونگکوک و مین هو....... بادیگاردها سعی در این داشتن که جمعیتو دور کنن......
این بین فقط فورمونای نفرت و خشم اشنایی بود که درست تو فاصله ی چند متریم مشخص بود و به خاطر باردار بودنم حالت تهوع بهم میداد.......
سرمو سمت منشا رایحه برگردوندم و هه سو رو دیدم..... منشی نچسب وهرزه ی جونگکوک...... حقیقتا اگه میخواستم از بین حسای منفی که نسبت به مین هو و هه سو حرف بزنم، حس منفیم به این دختره بیشتر از مین هو بود......!!!!!
هه سو با دیدن من اخمش یهو جاشو به یه نیشخند شیطانی داد و رفت و جلوی مین هو جونگکوک ایستاد......
با بغضی که ساختگی بودنش کاملا مشهود بود گفت

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Where stories live. Discover now