پارت پنجاه و چهارم_جوی خون🫀

3.1K 549 411
                                    

جیمین

هرچقد به بیون. سوک گفتم که بمونه حموم کنه نموند و گفت که دلش برای میسون تنگ شده و داره میره میسونشو ببینه..... منم خیلی وقت بود که درست و حسابی نمیدیدمش و ازش قول گرفتم که حتما فردا بیارتش.....
داشتم به بچه ها شیر میدادم و میخواستم بعد ازاون برم حموم..... روی تخت دراز کشیده بودم و میونگ و سلگی رو روم. دراز کرده بودم و هرکدوم یه نیپلمو. دهن گرفته بودن و مثل پدرشون از تمام قدرتشون برای مکیدنم استفاده میکردن.....
با اسم جونگکوک یاد امروز افتادم..... اه فقط اگه میفهمید ازش بچه دارم......؟؟!!!!!..... نه نه نه..... نمیزارم.... اون بچه هارو نمیخواد.... نمیخوامم به خاطر دشمنی دیرینش با بیون سوک که برای نامزد حال بهم زنشه از دستشون بدم....
سلگس همونطور که شیر میخورد عادت داشت روی سینم با دستای کوچولوش بکوبه... الانم داشت مشتاشو میکوبید به سینم.... داشتم به شیر خوردن شکلاتام نگاه میکردم که در اتاق باز شد.....
جین تکیه داد به چارچوب در و انرژی زاشو خورد و هنونطور که بیخیال داشت بهم نگاه میکرد، دهنش رو. به اندازه ی چهار تا اسب ابی باز کرد و عاروق گنده ای زد..... بچه ها که به سکوت اتاق عادت کرده بودن با شنیدن صدای وحشتناک ترسناک عاروق جین نیپلم رو ول کردن و شروع به گریه کردن.....
جین هول شده اومد نزدیک. بچه ها که نشستم و یکی سنگینشو زدم پس سرشو گفتم

_بچه هامو ترسوندی چندشش.... اصن نامجون چطور میتونه بااین عادت زشتت کنار بیاد نمیفهمم!!!!!

جین سعی کرد میونگی که هنوز از ترس نق میزد رو بغل بگیره که میونگ برگشت و دوباره نیپلمو به دهن گرفت...
جین اینبار سلگی رو خواست بغل بگیره که سلگی هم دستشو پس زد و به ادامه شیر خوردنش پرداخت...
جین با تخسی رو بهم گفت

_عاییششش... اینا چرا اینطوری میکنن..... همین یه ساعت پیش انگشتام دهنشون بود
+با اون اصوات ترسناکی که تولید میکنی انتظار بیشتری نداشته باش
_حداقل من گوزو نیستم
+مگ من هستم؟!
_بله یادت نمیاد یه سال پیش تو خونه ی من اخرین انتحاری که ازت شنیدم رو زدی..... باورم نمیشه تا یه هفته مجبور بودم کل در و پنجره ی خونمو باز بزارم تا بو بره.... اخرشم فردا که نامجون اومد میگف چرا خونت انقد بوی گوز میده!
+اون مال قبل هیتم بود.... من از وقتی اولین هیتمو تجربه کردم دیگ حتی یه بادم از خودم در نکردم

بعد یه نگاه ترسناکی به سرتاپاش انداختم و گفتم

_از هیچ جام در نکردم.... نه از بالا نه از پایین

جین بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت

_اتفاقا منم دیگ نمیتونم بگوزم.... حس میکنم همینان میان از بالا تخلیه میشن.... هعیییی

لگدی با پام بهش زدم و از تخت پرتش کردم پایین و گقتم

_گم شو برو جلوی نامجونیت عاروق در کن..... بچه هام میترسن

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang