پارت پنجاه و ششم_بکرزایی😏

3.5K 610 480
                                    

حرفی یونگی جیمین رو. میخکوب کرد..... اون که انتظار نداشت و از نظر خودش تمام ملاحظه های مخفی کار یرو. انجام داده بود تا کسی بویی از ماجرا نبره، حالا با شنیدن این حرف ذون هم از زبان یونگی چیزی تا پس افتادنش نمونده بود....
چرا که جونگکوک هم اونجا بود و معلوم بود از شنیدن این حرف شوکه و به تمام معنا..... لال شده بود.....
تنها فورمونی که از جونگکوک استشمام میشد، تعجب بود و همچنان به صورت بی تفاوت یونگی خیره بود.... اما جیمین که از دیشب داشتن دوقلوهاش رو. در کنارش بعید میدید و حالا با وجود باخبر شدن جونگکوک از ماجرا، امید اندکی رو هم که بابت حرفهای امیدوارکننده ی بیون سوک داشت، کاملا از دست داد.... اون حس میکرد و یادش بود که کوک بچه نمیخواست اما با وجود دشمنی و نفرت عجیبی که جونگکوک از بیون سوک داشت، احتمال اینکه بعد از فهمیدن ماجرای بزرگ کردن بچه ها به کمک بیون سوک، بچه هارو. ازش بگیره، زیاد بود.....
جیمین با ضعف به ری اکشن جونگکوک خیره بود و هرلحظه اماده ی حمله ی کوک بود.... که صدای بچه ها از اتاقی یونگی بلند شد.... جیمین که اماده ی از حال رفتن بود با شنیدن صدای بچه هاش که از چند کیلومتری هم به خوبی تشخیص میداد که برای خودشن، سرپا شد....
مین هوام که خودشو اماده ی دیدن حمایت از یونگی کرده بود و با ژست مغرور و پیروزی داشت به جیمین نگاه میکرد با شنیدن حرف یونگی و پس از اون صدای گریه ی بچه سرجاش خشک شد....
بچه های جیمین از جونگکوک بود...؟؟!!... اژن حتی اخرین چیزی هم نبود که میتونست بهش فکر کنه.... باورش نمیشد.... اینکه اون سعی داشت  با نشون دادن اینکه اونها بچه های جیمینن اون رو خراب کنه و کلا از جونگکوک دورش کنه اما به نوعی خودش بانی نزدیکترش دن بیشتر جیمین و جونگکوک شده بود.....!!!!
از اینکه در عرض یک لحظه تمام نقشه هاش نقش براب شده بود خشمگین بود و از اونجایی که خیلی خشمگین بود و ناباور بود خنده های هیستریک و بلندی کرد..... اما اونجا جونگکوک هیچ توجهی به صدای مین هو نکرد...
اون. تنها صدایی که میشنید جمله ی اخر یونگی بود و حتی صدای یونگی هم بعد بلند شدن صدای بچه ها گم شد..... اون فعلا فقط صدای گریه ی دو بچه رو. میشنید.....
با گرفتن صدا از کنار مین هو گذشت و مین هو خندشو قطع کرد..... جونگکوک به طرف در اتاق رفت و با بازکردن در، حجم عظیمی از بوی خاک خیس خورده و گل یخ به مشامش برخورد کردن....!!!!
چشماشو بست و عمیق این بو رو. نفس کشید.... حس روح تازه متولد شده ای رو داشت.... اینکه چیزی جدیدی رو. تجربه میکرد.....حتی فکر اینکه اون از جیمین توله داشته باشه...... اوه خدایا.... جونگکوک نمیتونست دیگ از این خوشحال تر باشه.....!!!!
بیشتر باز کردن در باعث شد که دختر سیاه پوشی رو. ببینه که یه دستش یه توپ برفی سفید دختر و دست دیگش با شباهت زیاد به توپ برفی دختر یه پسر باشه.....!!!!.... هردو. با لپ های اویزون و سرخ از گریه به حس بوی غلیظ پدرشون ارام گرفته بودن....
جونگکوک داشت نگاهشون میکرد.... حس میکرد هرلحظه ممکنه از شدت خوشحالی از حال بره.... هانا وقتی دید جونگکوک نزدیک نمیاد خودش قدم اول رو برداشت و با بچه های توی بغلش نزدیک کوک رفت....
جونگکوک ناباورانه به صورت های قشنگ و سرخ و فرشته وار بچه هاش که عمیقا به جیمینش شباهت داشتن نگاه میکرد..... حتی اگه بچه های خودشم نبودن...... جونگکوک عاشق این بچه ها میشد.....!!!!... اونا بچه های جیمین بودن و با این همه تشابه چهره.... و حالا که بچه های خودش هم بودن......
جونگکوک چشماش رو. روی هم گذاشت که یک قطره اشک از هر دوچشمش بیرون ریختن..... بچه ها که از بغل گرفته شدن توسط پدرشون ناامید شده بودن دوباره شروع به گریه کردن.....
جیمین که شاهد تمام این ها بود و فکر میکرد که کوک به خاطر نداشتن علاقه به بچه ها، بغلشون نمیکنه، تمام قدرتشو توی پاهاش جمع کرد و نزدیکتر رفت و کوک رو کنار زد....
رو. به کوک با خشم و بغض غرید

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Where stories live. Discover now