_بریم خونه ی من
این رو جیمین گفت و منتظر به کوک چشم دوخت... جونگکوک همومطور که داشت رانندگی میکرد نگاه پرمعنایی به جیمین انداخت و گفت
_فک نمیکنم اونجا دیگ برامون مناسب باشه
جیمین اخمی کرد و بچه ها رو که خواب رفته بودن، بیشتر به خودش چسبوند و با تخسی و حرص جواب داد
_منظورت اینه که خونه ی من کوچیکه؟
+درستهجیمین که انتظار این جواب وقیحانه ی جونگکوک رو. نداشت، همونطور که بچه هارو تو بغلش سفت نگه داشته بود، خم شد و دست کوک رو که روی دنده ی ماشین بود، گاز محکمی گرفت...
جونگکوک خواست داد بزنه اما با وجود بچه ها نمیتونست بنابراین فقط نگاه دردالود و پر از اخمی به جیمین که با نگاهی شیطانی و پیروز مندانه دور لبش رو. میلیسید، انداخت و گفت_چرا وحشی شدی؟!... چی گفتم مگ؟!
+تو داری به خاطر کوچیک بودن خونم منو مسخره میکنی
_اه بیب چی داری میگی... اولا دیگ چیزی به اسم خونه ی تو یا خونه ی من نداریم... فقط یه خونه داریم که هرکجا تو دلت بخواد میخریم... دوما منظورم از کوچیک بودن خونه مسخره کردنش نبودجیمین که از شیرینی اوایل حرف های جونگکوک قند تو دلش اب شده بود با رسیدن به این قسمت از حرف های کوک با تعجب پرسید
_پس چی بود؟!
جونگکوک زبونشو روی لب پایینش کشید و صورتشو به صورت جیمین نزدیک کرد.... جیمین میتونست قسم بخوره برای لحظه ای شیطان رو توی صورت جونگکوک دید... جونگکوک همونطور که داشت سرعتش رو. کم میکرد با ولوم پایینی زیر گوش جیمین گفت
_اونجا فقط یه اتاق خواب داره... نمیشه که جلوی بچه ها بکنمت... میدونی که من عاشق اینم که همیشه توت باشم... تو اون خونه زندگی کردن یعنی باید بچه هامون همیشه شاهد تولید شدن خواهر و برادراشون باشن
جیمین با فهمیدن قضیه شوکه جیغ خفه ای کشید و اسم جونگکوک رو صدا زد...سلگی و میونگ با تکون های جیمین بیدار شدن و شروع کردن به نق زدن.... جیمین هردو بچه رو. رو. پاش خوابوند و با چشم غره ای رو به کوک که خندون و راضی از کاری که کرده به جیمین و بچه ها نگاه میکرد،گفت
_حسابتو میرسم... که حالا میخوای همیشه توم باشی؟
جونگکوک با تفریح جواب داد
_یس بیب... الانم زودتر نیپلتو بکن تو دهن توله هام گشنشونه
جیمین تیشرتش رو بالا کشید و با بغل کردن بچه ها لب های کوچولوشونو به نیپلاش چسبوند... اونام مثل همیشه با رسیدن به نیپل های شیرین و صورتی اپاشون تند تند شروع به مکیدن جیمین کردن... جونگکوک مدام نگاهشون میکرد و قربون صدقه شیر خوردنشون میرفت
आप पढ़ रहे हैं
امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆
वेरवुल्फ़خلاصه داستان: پسری به اسم جیمین که بعدورشکستگی ومریضی سخت پدرش مجبورشدازبوسان به سئول بیادوبه سختی کارکنه تابرای خانوادش پول بفرسته.جیمینی که حالا18سالش شده و مطمئنه که قراره یه گرگ الفابشه چون ازپدرومادرالفابه دنیااومده چی میشه که درست یه مدت قبل ا...