با حس خاریدن نوک دماغش با اخم نقی زد ولی چشماشو باز نکرد... کم کم داشت دوباره خوابش میبرد که حس. کرد دماغش به طور کامل داخل جای خیسی قرار گرفت و شروع به کشیده شدن کرد...
شوکه چشماشو باز کرد و دو تا سوراخ دماغ و پشت اونها دو عدد چشم شیطون بودن... جونگکوک دماغ کوچولوی جیمین رو کاملا کرده بود توی دهنش و در حال مکیدنش بود...
سریع سرشو عقب کشید و با خنده و خوابالود، همونطور که با گوشه ملافه تف جونگکوک رو از روی دماغش پاک میکرد گفت_چرا هرچی که گیرت میاد میمکی؟!
جونگکوک یه وری خوابید و یه دستشو تکیه گاه سرش کرد و با خنده جواب داد
_مثلا چی؟!
+سوراخم... نیپلام... گردنم... دماغم... همه جاااممممجونگکوک خنده ی بلندی سر داد و جیمین غرغروشو توی بغلش کشید و گفت
_شاید زیادی خوردنی هستی؟
جیمین راضی از جایی که توش قرار گرفته بود و بدون اینکه کمترین تقلایی بکنه، خودشو بیشتر توی بغل جونگکوک جا کرد و با رضایت جواب داد
_ولی من خوردنی نیستم گوکییی
لحن بشدت لوس و شیرین جیمین میتونست همون لحظه جون جونگکوک رو از شدت افزایش قند خونش بگیره... سرشو توی گردن جیمین کرد دندوناشو با بیقراری روی گردنش کشید... اما گاز نگرفت چون میدونست جیمین فعلا مخالفت میکنه....پس زبونش رو از شدت نیاز تند تند و خیس روی گردنش میکشید و میلیسید...
جیمین هم حس میکرد غده ی رایحه اش بیشتر از همیشه ورم کرده... سرشو خم کرد وفضای بیشتری به جونگکوک داد... جونگکوک هم یه دل سیر گردنش رو. مکید... درست وقتی که هردوشون داشت خوابشون. میگرفت، صدای گوشی جیمین تز روی پاتختی به گوش رسید...
جیمین با ملافگی بلند شد و از روی جونگکوک رد شد... اما حوصلشو نداشت دوباره به حاش برگرده پس همونطور روی جونگکوک نشست و بدون توجه به صفحه ی گوشی بی حوصله جواب داد_بله
+....
+شماها هنوززز خوابینننننننن؟؟؟!!!صدای پدرش بود که با داد و شوکه از پشت گوشی به گوش رسید و حتی گوشای جونگکوک رو هم نوازش داد... جیمین هول شده یاد رفتن بیون. سوک و قولی که بهش برای بدرقه داده بود افتاد...
گادد اونا واقعا بعد سکس مغزشون از کار میفته...!!!.... جیمین اروم روی پیشونیش کوبید و در برابر نگاه های سوالی کوک، مخاطب به پدرش جواب داد_اه ابا.... نه دیگ داشتیم اماده میشدیم
+تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی جیمینااا... فقط سریعتر بچه هام بهونتو میگیرن از دیشب تقریبا گرسنه موندن
_ابا مگ غذای کمکیشون تموم شده؟!
+نه ولی نمیخوردن و اومات به زور کمی به خوردشون داد.... فک کنم شیر خودتو میخوانجیمین که همیشه خجالت میکشید با پدرش راجب این مسائل رک صحبت کنه اوهومی ارومی گفت و با گفتن اینکه تا یه ربع دیگه اونجان تماسو قطع کرد...
گوشی رو. با پوفی قطع کرد و وقتی نگاهش به صورت کوک خورد حسابی جاخورد.... مطمئن بود وزنش انقدی زیاد نیست که باعث قرمز شدن صورت کوک بشه...
با تعجب پرسید
YOU ARE READING
امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆
Werewolfخلاصه داستان: پسری به اسم جیمین که بعدورشکستگی ومریضی سخت پدرش مجبورشدازبوسان به سئول بیادوبه سختی کارکنه تابرای خانوادش پول بفرسته.جیمینی که حالا18سالش شده و مطمئنه که قراره یه گرگ الفابشه چون ازپدرومادرالفابه دنیااومده چی میشه که درست یه مدت قبل ا...