پارت چهل و پنجم_ورود تهاجمی😎

2.9K 591 644
                                    

دو روز بعد

جونگکوک

بااینکه همه چی به نظر اروم میومد و بیون سوک هم حسن نیت خودشو ثابت کرده بود، اما بازم به نمیتونستم حس منفی ای رو که ازش میرسید رو نفی کنم..... همه چی به ظاهر خوب بود و هیچ حرفی در برابرش نداشتم اما...... اینکه چرا هنوزم حس میکردم کارمون باهم تموم نشده، ازارم میداد.....
برای همین توی اولین جلسه ی شرکت های منتخب پروژه، مین هو رو هم با خودم با اورده بودم تا بیون سوک اگر هم نظری راجبش داشته باشه، کاملا قطع امید کنه.....
مین هو توی سه ماه اخیر خیلی کلافه بود.... میدونستم این کلافگی از کجا نشات میگیره و بابتش هم شرمنده خودم بودم هم مین هو.....
سه ماه پیش که همون رستوران اولین قرار خودم جیمین رفتیم..... اه..... همه چی افتضاح پیش رفت...... معلوم بود مین هو خیلی به خودش رسیده بود و وقتی که اونجا رسیدم مثل همون باری که با جیمین رفته بودم، بعد از من وارد رستوران شد..... مثل سه خورشید از زیبایی میدرخشید....
اما چشمای من دنبال یکی دیگ میگشت.....
یکی با رایحه ی شیطون گل یخ.....
یکی که حتی لحظات رمانتیکشم پر از شرارت بود....
حالا که فکرشو میکردم..... مین هو و جیمین هیچ شباهتی به هم نداشتن...... جیمین به محض ورود به رستوران چشماش فقط اون ماه زیبایی رو میدید که تصویرش روی اب نقش بسته بود و مین هو.....
حتی زمانی که وارد رستوران شد متوجه نشد که من شیفتش نشدم.... سرسری اومد یه بوسه روی لبم گذاشت و با عصبانیت رو به خدمه ای که اونجا بودن گفت پنجره ی سرتاسری رو که تصویر ماهو نشون میداد ببندن، چون نمیخواست ویو تزئینات شمعیش خراب بشه و البته که عکساش خراب نشه.....!!!!
کم مونده بود از اینکه رنگ حاشیه ی گلبرگ های رزهای قرمز روی میز، مشکی نبود، باعث اخراج تمام خدمه اونجا بشه که زودتر دست به کار شدم و از شونه هاش گرفتم و عقب کشیدم و از تمام خدمه به خاطر زحماتشون تشکر کردم.... مین هوام که به خاطر این کار من بشدت دلخور شده بود با ناباوری برگشت طرفمو با لحنی که میدونست بشدت لوس میشه برام دلبری کرد....... اما من چشمم به پرده های کشیده شده ی تصویر ماه بود.....تصویری که اخرین بار تو چشمای جیمین دیده بودم.....
مین هو که برای اولین بار این بی توجهی رو از جانب من دید با بغض گفت که دیگه یه لحظه ام اونجا نمیمونه و رفت....
من اما.... نتونستم برم دنبالش..... ترجیح میدادم برم و اون پرده های کوفتی رو. باز کنم و اینبار توی تصویر ماه..... یکی رو پیدا کنم.....
لعنتی این چه حسی بود....... من عاشق مین هو بودم و عاشق اون میموندم برای همین درست لحظه ای که لب پنجره رسیدم دستامو پایین اوردم و مشت کردم.... سرمو انداختم پایین و لبمو از این حس گنگ گاز گرفتم...... با صدای رعد و. برق به خودم اومدم.... گره کراواتمو شل کردم و از رستوران. زدم بیرون.... مین هو دم در بود و با اشک و. دست به سینه به نقطه ای خیره شده بود.....
دلم گرفت..... از اینکه هر زمانی که تو زندگیش بودم باعث دردش میشدم....
وقتی حضورمو حس کرد سرشو انداخت پایین.... رفتم نزدیکش و دستمو زیر چونش گذاشتم و درست وقتی که صورتش بالا اومد رعد و برق بزرگی زد و صورتشو......
جیمین با لبخند شیرین و شیطونش که بارون موهاشو خیس کرده بود، زل زده بود بهم......!!!!
وقتی جیمین صدام کرد صداش...... چرا صدای مین هو بود...؟؟!!.... صورت خندون جیمین کم کم به صورت اشکی و اخموی مین هو تغییر شکل داد و من تازه یادم افتاد....
دیگه جیمینی وجود نداره.....!!!!
با صدا زدنای یونگی به خودم اومدم

امگای شرورمن/☆MY EVIL OMEGA/☆Where stories live. Discover now